انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1403/11/12


چنان سردم است که قلم را به زحمت در دست گرفته ام. بیهودگیِ همه چیز؛ مدتی است که مدام آن را احساس می کنم. هاردی و مردیت با هم مرا که کسل بودم با سردرد به رختخواب فرستادند. حالا این احساس را می شناسم؛ هنگامی است که نمی توانم جمله ای بسازم، زیر لبی زمزمه می کنم و می جنبم و هیچ چیز از ذهنم نمی گذرد، مغزم به پنجره ای خالی می ماند. در این مواقع درِ اتاقم را می بندم و به رختخواب می روم، در گوشم پنبه می گذارم و یکی دو روز دراز می کشم و در زمان به چه مسافت هایی سفر می کنم. اگر اجازه بدهم چه " حس هایی" در ستون فقرات و سرم گسترش می یابند؛ چقدر خستگیِ مبالغه آمیز و چقدر اضطراب و ناامیدی و رهاییِ بهشتی و استراحت و بعد باز اندوه... 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد