و بسیار پیش آمده است که افراد طبقه ی بالا و مرفه از آمیزش و رفت و آمد با رفقای خود در طبقات پایین خشنود تراند تا معاشرت با افراد تازه به دوران رسیده . غرضم از لفظ تازه به دوران رسیده کسی است که با سعی و کوشش خود را از طبقه ای که به آن تعلق داشته است به سطحی بالا تر کشیده است . چنین کسی بر اثر مبارزه ی سخت و دشواری که از سر گذرانده است نسبت به دیگران احساس همدلی ندارد. تنازع او برای بقا حساسیت اش را نسبت به بیچارگانی که از قافله عقب مانده اند، از میان برده است.
آدولف هیتلر
نبرد من
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
کارم همه ناله و خروشست امشب
نیصبر پدیدست و نه هو شست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری
کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
ابوسعید ابوالخیر
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه
ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم هله تا تو شاد باشی
ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم
صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه تو نشسته پربهانه
ز زمانه برکنارم هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد دل و جان صفا نگیرد
همه این شدهست کارم هله تا تو شاد باشی
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
سلام چطورید خوبید ، مرسی میگذرانیم
امروز داشتم فکر میکردم مثل همیشه چرا اینطوری شده و چرا اینها و اتفاقاتی ک همیشه بد هستن بخشی از زندگی منن
تا جایی که یادمه اکثر موقع ها ، خیلی از موقع ها ، یا شایدم همیشه ، برای دیگران زندگی کردم ، همیشه خواستم خوب باشم ، همیشه اون آدم کم توقعه بودم که از خواسته ی خودش گذشته همیشه رو دل خودش پا گذاشته تا خواسته های کوچک و حقیر دیگران به منصه ظهور برسه و به وقوع بپیوندد
واقعا همیشه سعی کردم خوب باشم بد کسیو نخوام چیزی خارج از عرف نخوام ، تفریح آنچنانی نخوام و واقعا هم خواسته ام نیست ولی این از خود گذشتن ها برا هیچکس نه مهم بوده نه مهم هست نه احتمال زیاد خواهد بود ، وقتی به عقب بر میگردم میبینم یه احمق به تمام معنا بودم برای کسایی کارهایی رو انجام دادم ک واقعا مستحق این رفتار نبودن از جانب من ، کاری کردم ک بهترین اتفاق ممکن هرچند کم براشون میسر بشه ولی همیشه خودمو اون زیر له کردم و گذشتم تا اونا زندگیشون باحال تر به نظر برسه احساس رضایت بهشون دست بده و خوش باشند
ولی هیچوقت هیچکس منو ندید ، انگار یه لکه ی چرک بودم رو یه لباس تمیز که همه حس ترحم و حقارت بهش داشتن ، ولی واقعا این دیدگاه رو نمیخواستم من خوشی اونا رو خواستم ولی اونا حتی یه قدم هم سمت من بر نداشتن نخواستن بردارن
خیلی جاها پرستار بچه های بابام شدم خیلی جاها براش حمالی کردم تازه بعدش هم دعوا بود ک کم گذاشتی ولی کسی ندید من صد خودمو گذاشتم...
برا مادرم از خودم گذشتم تا به خواسته هاش برسه ...
برا دوستا رفیقا همیشه سعی کردم تکیه گاه باشم گرچه موقع سختی هام هیچکس نبود که بگه رفیق تو چطوری ...
برا آدم ها یه کارایی کردم که هیچکس نمیکنه ...آخرشم طلب داشتن ک آدم بد داستان منم
شاید حساس بودم شاید عقلم نمیرسید ولی حقم چنین بدی دیدن نبود
خوبی چو از حد بگذرد
نادان خیال بد کند ...
خیلی بده این حس خوب بودن رو توی ادم ها بکشی با اعمال و رفتارت ، باید به خاطر هرکسی که کار خوبی میکنه ازش قدر دانی کرد تا اون احساس خوب درونش نسبت به کاری ک میکنه از بین نره ، اگر هی طرفو بکشی با رفتار و افکاری ک داری اون خوبی هم درون اون آدم خوب بالاخره میمیره و میشه یکی مثل خودتون ...
و اینطوری دنیا جای بدتری از روز قبل میشه ک تحملش از امروز سخت تره ...
از من گذشت ک ولی واقعا قدر دان خوبی های کوچک هم باشین هیچکس هیچ وظیفه ای در قبال شما نداره یا شما تافته جدا بافته نیستین ک دنیا برای شما خلق شده باشه ، اگر کسی خوبی میکنه اگر کسی از خودش میگذره برا شما ، هوا برتون نداره که خبریه
ممنون باشید و سعی کنین درصد کمی ازش رو جبران کنید تا این احساس خوب تکثیر بشه اگر قطعش کنید هیچی عاید شما و دنیا نمیشه
منم خیلی جاها آدم کاملی نبودم ولی همیشه بهترین خودم بودم خیلی جاها بد رفتم ولی نخواستم خاری به پای کسی بشینه اینقدر از خودم انتقام گرفتم ک شمارش از دستم خارجه
استوار بمونید و خوبی کنید گرچه توی این دنیای کثیف خوبی دیگه یه افسانه است و هر سلامی تکرار میکنم هر سلامی طمعی در کار دارد
ولی خواسته های من همیشه ساده بود، یه دوست برای حرف زدن ، یه آدم برای تکیه کردن بهش در حد معمول نه شاخ غول شکوندن ، هیچ کدومش هم هزینه بر نبوده
نه عاشق تفریح آنچنانی ام نه میخوام داشته باشم
میخوام ساده طعم زندگیو بچشم مثل نوشیدن آب راحت و آسان و سریع الوصول
مفهوم های ساده زندگی رو بفهمم نه چیزای پیچیده
بیشتر آدم ها مهمن برام تا چیزای دیگه و مادیات
به هر حال
وضع بدی است
امیدی هم به سامانش ندارم
شب خوش
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران
ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حیله بسیار او این ذرهها لرزان دلان
ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان
تخم دغل می کاشتی افسوسها می داشتی
حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود کاین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان
در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان
هرکس بد ما به خلق گوید
ما دیده ز غم نمیخراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم