انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1403/09/22

ز تاج ملک زاده‌ای در ملاخ

شبی لعلی افتاد در سنگلاخ

پدر گفتش اندر شب تیره رنگ

چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟

همه سنگها پاس دار ای پسر

که لعل از میانش نباشد به در

در اوباش، پاکان شوریده رنگ

همان جای تاریک و لعلند و سنگ

چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان

بر آمیختستند با جاهلان

به رغبت بکش بار هر جاهلی

که افتی به سر وقت صاحبدلی

کسی را که با دوستی سرخوش است

نبینی که چون بار دشمن کش است؟

بدرد چو گل جامه از دست خار

که خون در دل افتاده خندد چو نار

غم جمله خور در هوای یکی

مراعات صد کن برای یکی

کسی را که نزدیک ظنت بد اوست

چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟

در معرفت بر کسانی است باز

که درهاست بر روی ایشان فراز

بسا تلخ عیشان و تلخی چشان

که آیند در حله دامن کشان

ببوسی گرت عقل و تدبیر هست

ملک زاده را در نواخانه دست

که روزی برون آید از شهر بند

بلندیت بخشد چو گردد بلند

مسوزان درخت گل اندر خریف

که در نوبهارت نماید ظریف

1403/06/19

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم

پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را

می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر

نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد