سلام
ارادتمند
توی هفته ای ک گذشت با یه دختر آشنا شدم
سه چهار روز با هم بیرون رفتیم و خیلی همه چیز عالی بود
اما فرهیختگی و شناختش نسبت ب افراد راه مرا بست و فهمید ک نمیخواهد ادامه دهنده ی راهی باشد ک در آن چیزی نیست
سنگینی سهمناک دلم بسیار بود و این غم و اندوه بزرگ بر آن افزود ، اکنون دلم همانند سنگیست ک زخمی داغ و چرکین و تازه دارد ...
نفس کشیدن و چشم گشودن و بستن هم برایم مشکل است
مطمئنا مشکل از من است ک چنین زود وا میدهم و همه چیز برایم رنگ و بوی زندگی میگیرد ؛ زندگی ای که هرگز شکل نخواهد گرفت و همیشه امیدی واهی است در دل صحرایی ک سراسر سراب است
تلخ است تحمل نبودن کسی ک عقلم حکم میداد انسانی است ک هم را میفهمیم و نقطه مشترک داریم حداقل در حد یک دوست ، اما همه چیز مثل یک خواب زیبا فرو ریخت و دیگر فقط سیاهی و تباهی است ک قابل مشاهده است
دوش به لب دریا رفتم کلی با خودم کلنجار ک ای مرد بزن ب دریا و کار را تمام کن تو ک شنا بلد نیستی صد در صد تلف میشوی
اما حضور ماشینی دگر در صحنه مرا مجبور ساخت تا به داخل ماشین خود برگردم ، برگشتن همانا و ربودن خواب همانا
خوابم گرفت و صبح ک بیدار شدم دیدم اطرافم پر از ماهیگیر و انسانیست ک برای رزق خود میکوشند
خلاصه کنم موضوع را ، نشد آنچیزی ک باید بشود
اما این انتها نیست و روزی بالاخره این افکار کهنه و پوسیده یک جایی در این دنیای نا زیبا دفن خواهد شد و این اتفاق خوبیست برای جهانی ک نیاز به زیبایی دارد ن افکار منفی و ضعف و خودستیزی
تحمل تک تک لحظات برایم مشکل است کاش میشد همه چیز پایان پذیرد...
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسهٔ آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
( او یک زن ساده لوح عادی بود ) «میشه مرد هم تعبیر بشه » :)
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهٔ جاودانه می خواهم
رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینهٔ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشهٔ آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز
سلام چطورین
خوب باشین همیشه
امروزم یه روز مثل بقیه روزاس و جز معدود پست هایی هست ک صبح مینویسم
دیشب تا صبح نخوابیدم. قرص خواب هم خوردم خوابمم میاد ولی باید بیدار بمونم برم برا یه کاری
روح روانم جدیدا پریشون شده خیلیا
خیلی احساس میکنم عاطفی و شکننده شدم قبلا برام اصن مهم نبود بودن یه دختر توی زندگیم ، الان میرم بیرون دختر میبینم یا توی فیلم صحنه احساسی میبینم ضربه ی خیلی شدید روحی روانی بهم میخوره جوری ک باید قوی ترین قرص خواب بخورم بخوابم تا اثر این افکار ک البته نیاز طبیعی هر انسان هست سرکوب بشه
خیلی وضع گهیه
احساس نیاز شدید دارم ک یکی کنارم باشه و به حرفام گوش بده فقط
فقط همین نمیدونم چرا اینطور مینمایم ک آدمی هستم ک به خاطر لذت های نفسانیم حاضرم همه کار بکنم ولی واقعا احساس میکنم اینطوری نیستم
امشب تا صبح ک بیدار بودم کلی با خودم کلنجار رفتم ک برم تیغ جراحی دارم بردارم رگ گردنمو بزنم ولی هرچی فکر کردم دیدم با تیغ نمیشه نمیبره اینطوری ک باید باشه
آخرش یکی میاد نجاتت میده یه روش صد در صدی خوبه ک میدونم چیه ولی دیه نمیگم
خیلی شدید احساس خستگی دارم دوست دارم دو سه روز کلا بخوابم ن کسی زنگ بزنه نه حرف بزنه نه صدایی از بیرون بیاد نه دستشوییم بگیره نه گشنم بشه فقط بخوابم
واقعا همچین چیزی نیاز دارم
ذهن و فکر و روانم دیگه کشش هیچی نداره هیچی
هیچیییییا
قبلا یکم کشش داشت برا بعضی چیزا ، الان دیگه هیچی
سریال فرندز رو شروع کردم دیدن یکم شوخی جنصی توش هست ولی سریال خوبیه
داستان چنتا رفیقه ک هرجا هستن هوای همو دارن و من با اینکه سریال طنزه اینقدر حسرت میخورم با دیدنش هر صحنه ای ک اینا پشت هم در میان یا کمک هم میکنن خلٱ اش توی وجودم ویرانم میکنه احساس میکنم کاش بود همچین جو و رفاقت و صمیمیتی حتی شده با یه نفر نه مثل اینا ک شش تا هستن
زندگی به حالت انسانی ینی همین ک آدم ها هوای همو داشته باشن احساس همو درک کنن عاشق بشن بگن بخندن و کلی احساس خوب و بد رو با هم تجربه کنن (خوشبحال کسایی ک واقعا همچین رفیقایی دارن و دم کسایی گرم ک همچین رفیقایی هستن )
درسته تو کشور ما بخاطر شرایط اقتصادی و فشار جنصی ک روی مردم هست همه میخوان بمالن در هم ، ولی همه چی شدنیه
میشه خوب بود خندید و حس خوب انتقال داد البته اگر کسی در اطراف باشد ک چنین از خود گذشتگی رو بفهمه ن اینکه یک طرفه باشه چون برا اونی ک بانی خوبیه سخت و طاقت فرسا میشه
باید عادت کرد از کسایی ک خوب هستن تشکر کرد و از بودنشان استفاده
ولی احساس میکنم همیشه اونایی ک خوبن زیر له میشن و یه مشت آدم فاقد فضایل اخلاقی همیشه خواهان بیشتری دارن و بیشتر هم ازشون تشکر میشه بخاطر بدی هایی ک کردن
کاش روزی بیاد ک خوبی عادت روزانمون بشه نه بگیم نه این لیاقت خوبی منو نداره
صبح زیبای دوشنبه پنجم مرداد هزار چهارصد و سه تون بخیر باشه
در پناه لایتناهی و ابدیت...
سلام چطورید ؟
شکر بدک نیستم
دیشب خواب یه نفرو دیدم ک ولم کرد و رفت و شوهر کرد :)
خواب دیدم تو پاکستان زن یه پاکستانی شده و تو کوچه داشت کشون کشون ایشونو میکشوند دنبال خودش ک دیدنش حتی توی خواب هم برام اصن خوب نبود و صبح با احساس خیلی بد بیدار شدم
نمیدونم چرا باید اصن چنین خوابی ببینم
امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشه
حتما همینطوره شخصی ک من میشناسم ادمی مستقل قوی و با اراده بود ک زیر یوغ و ستم هیچکسی نمیرفت
الان هم صد در صد همینگونه است
احتمالا بعد از گذشت چهار سال از ازدواجش بچه داره و زندگیش خیلی خوب میگذره
خلاصه کمی دلواپس شدم ولی امیدوارم همه چی خوب باشه
در دسترس نیست ک بخوام حالی بپرسم ولی امیدوارم الله نگهدارش باشه
خودمم بد نیستم افتادم تو این رباتا و اپ های تلگرامی بعدش هم گیم بعدشم فیلم بعدشم قلیون بعدشم خواب
سردرد صبح هم شروع شد بسلامتی ، غر زدنا و امر و نهی کردنا
هه چرخه ی زندگی من همینطور باطل و بیهوده گذشت ولی خوبه ک میگذره این موهبت بزرگیه
کاش همه چی تموم شه...
I am still tired and disappointed with everything and everyone
مرگ
زیباترین واژه ی هستی
ک اگر اتفاق بیافتد مسیری است برای رهایی از درد هایی ک میبینی ولی لاجرم مجبور ب سکوتی ، زجر و لابه هایی است ک میشنوی ولی قادر ب بازگویی آنها نیستی ، اشکی است ک در دل و قلبت میخشکد ولی راهی برای فرار از تن فانی پیدا نمیکند ...
مرگ راه حلی است برای آزادی برای آرامش برای گسستن از تمام ناگسستنی ها
کاش زندگی آن پهنه ی گیتی جوری نقاشی میشد ک همه چیز خوب و آرمانی و شاد باشد بدون هیچ دشمنی و غم و غصه ای
آدمی لیاقتش را دارد ک خوب باشد و احساسات سرشار از شادی را تجربه کند ولی مسیر زندگی گاهی طوری پر پیچ و خم و پر فراز نشیب است ک هیچ اتفاقی نمیتواند آن را عوض کند
ولی مرگ میتواند شستشویی باشد برای غم های چرک کرده و پینه بسته ی گوشه ی قلب
راهیست برای فرار از تمام آنچه ک بر اثر جبر و ستم بر انسان حامل شده و راه فراری برایش موجود نیست
دل وقتی پر از خشم و ترس و شک شد باید آن را بوسید و کنار گذاشت و مسیر روحت را با این تن ک هیچ چیزش برعهده ی تو نیست کنار گذاشت و گذر کرد ...
تنها چیزی ک عادلانه تقسیم شده زندگی ناعادلانه است...
باشد روزگاری بیاید ک همه بتوانند خوش باشند و بخندند و صدای شادی درون گوش هر کس و ناکسی بپیچد و خنده و سرور سهم دلها باشد
امشب ب غایت دردناک و سخت است ب امید طلوع فردایی بهتر چشم بر هم میگذاریم تا شاید فردا ک چشم از هم گشودیم نفسی تازه تر و احساسی ب مراتب بهتر مارا احاطه کند ...
قلبم دیگر یارای تپیدن ندارد ، کاش این گردش خون باطل می ایستاد و مرا درون آرامشی ابدی فرو میبرد تا شاید این ذهن وسواسی و آشفته کمی آرام گیرد ، دیگر این تن و جان و روح تحمل اینهمه سختی و درد روانی را ندارد ... کاش میشد دکمه ی خروج را میزدم و سیاهی را مهمان چشم هایم کنم... کاش ...
کاش روزی برسد ک همدیگر را ن برای اهداف ن برای امراض و ن برای اغراض قضاوت نکنیم ... زندگی کوتاه تر از آن است ک اینچنین ب تباهی گذر کند و تمام شود
باشد ک لبخندی هرچند کوتاه همدیگر را مهمان کنیم شاید دل رنجوری شاد شود و احساسی خوش را تجربه کند
کاش امشب پایان ماجرا باشد ...