خودکشی گونه ای اعتراف است، اعتراف به اینکه از زندگی عقب افتادیم و یا آنرا نفهمیدیم. می دانم این زندگی پوچ است و در این هیچ شک و شبهه ای ندارم اما آگاهانه روبرو شده ام با این پوچی. دیگر پوچی به من نمیگوید خودکشی تنها راه حل است. پوچی به من میگوید فردایی وجود ندارد و همین سبب میشود که از این پس به اختیار تکیه کنم. اکنون باور دارم که پوچی منجر به خودکشی نمیشود. پوچ، آخرین اندیشه ی محکوم به مرگی است که در چند قدمی ریسمان و سقوط سرسام آور قرار دارد و محکوم به مرگ درست متضاد کسی است که خودکشی کرده است. پس من با علم به این پوچی و بیهودگی به زندگی و زیستن، سیزیف وار ادامه می دهم و مطمئنم که سیزیف را باید خوشبخت انگاشت چون خودش اختیار خویش را بدست گرفته.
➖آلبر کامو
چنان سردم است که قلم را به زحمت در دست گرفته ام. بیهودگیِ همه چیز؛ مدتی است که مدام آن را احساس می کنم. هاردی و مردیت با هم مرا که کسل بودم با سردرد به رختخواب فرستادند. حالا این احساس را می شناسم؛ هنگامی است که نمی توانم جمله ای بسازم، زیر لبی زمزمه می کنم و می جنبم و هیچ چیز از ذهنم نمی گذرد، مغزم به پنجره ای خالی می ماند. در این مواقع درِ اتاقم را می بندم و به رختخواب می روم، در گوشم پنبه می گذارم و یکی دو روز دراز می کشم و در زمان به چه مسافت هایی سفر می کنم. اگر اجازه بدهم چه " حس هایی" در ستون فقرات و سرم گسترش می یابند؛ چقدر خستگیِ مبالغه آمیز و چقدر اضطراب و ناامیدی و رهاییِ بهشتی و استراحت و بعد باز اندوه...
اضطراب یعنی زمانی که به همه چیز بیش از حد اهمیت میدی. افسردگی یعنی زمانی که واقعاً به هیچی اهمیت نمیدی. داشتن هر دوشون عین اینه که از درون مرده باشی ولی از بیرون زندهای...
دقیقا شرح حال الان منه... همیشه مضطرب و دائم افسرده ...
گوته میگوید:
اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند
اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند
اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد
اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند
اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد
اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست
اما، اگر «عزت نفس نداری»، هیچ نداری
امپاتی (empathy) چیست؟
"امپاتی" به معنی خود را به جای دیگران قرار دادن است. مادری کودکش را به گردش می برد. او خیلی خوشحال است اما کودک زار زار گریه می کند.
مادر ابتدا دلیل گریه کودک را نمی فهمد اما وقتی خود را جای کودک می گذارد و از دید کودک به جهان می نگرد، تازه متوجه می شود کودک فقط پاهای آدمها را می بیند، و در این شلوغی چیز دیگری نمی بیند. از این پایین دنیا خیلی خسته کننده است.
هرچه توانایی امپاتی در شما افزایش پیدا کند، ارتباطهای صمیمانه تری با دیگران خواهید داشت.
پژوهشگران معتقدند که امپاتی می تواند تا حد زیادی مشکلات خانوادگی را که عموما از عدم درک متقابل ناشی می شود، حل و فصل کند.
اگر پدر و یا مادر هستید خودتان را جای فرزندتان بگذارید ، آیا چنین والدینی را دوست دارید؟ خودتان را جای همسر، معلم، شاگرد، فروشنده، خریدار و یا دوستتان بگذارید.
آیا طرف مقابلتان را دوست دارید؟
"توانایی امپاتی را تمرین کنید و در خود افزایش دهید."
یکی از زیباترین متنهایی که خوندم:
فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی;
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی;
مدرسهی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت;
دانشگاه رفت، مهندس شد،
اما..
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد;
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده;
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت;
تو حین و بین دوا درمون;
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه..
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد..
دم مرگش..;
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم..
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده..
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم..
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم..
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز می مُردم..!
تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه..خوبه!
#نسرین_قنواتی
خلاصه ای از تعریف سیاست در چهار هزار سال قبل تعریف شده توسط سینوهه پزشک مصر که خوندنش خالی از لطف نیست ...
در اینجا سینوهه به آمورو سفر کرده و برای طبابت فرزند پادشاه آمورو که رفیق سینوهه هم هست با هم صحبت میکنن
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮای ﭼﻪ ﺗﻮ اﯾﻦ ﻗﺪر ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺼﯾ ﺮﻬﺎ ﮐﯿﻨﻪ داری و ﻣﻦ ﺗﺼﻮر ﻧﻤ ﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ ﺑﺪﺗﺮ از ﻣﻠﻞ دﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﻗﺪری رﯾﺶ ﻣﺠﻌﻬﺪ ﺧﻮد را ﻧﻮازش داد و ﮔﻔﺖ ﻣﻦ از ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ ﻧﻔﺮت ﻧﺪارم ﺑﺪﻟﯿﻞ ﯾ اﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﻣﺼﺮی ﻫـﺴﺘﯽ وﻟـﯽ از ﺗـﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ . و ﻣﻦ در ﮐﻮدﮐﯽ در ﮐﺎخ ﻓﺮﻋﻮن ﺑﺴﺮ ﻣﯿﺒﺮدم و در آﻧﺠﺎ ﺑﺴﯿﺎری از ﭼﯿﺰﻫﺎ را از ﻣﺼﺮﯾﺎن آﻣﻮﺧﺘﻢ و ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐـﻪ دارای ﺧﻂ و اﺳﺘﻌﺪاد ﺧﻮاﻧﺪن ﺷﻮم و ﺳﻮاﺑﻖ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻃﻮری اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ را دوﺳﺖ ﺑﺪارم ﻧﻪ اﯾﻨﮑﻪ از آﻧﻬﺎ ﻧﻔﺮت داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ .
وﻟﯽ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻮﻫﻪ ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﻃﺒﯿﺐ ﺑﺰرگ ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﺴﯿﺎری از ﮐﺸﻮرﻫﺎ را دﯾﺪه ای ﭼﻮن ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﮑﺮده ای ﻧﻤ ﯽﺗﻮاﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐـﻪ در ﻧﻈﺮﯾﮏ ﭘﺎدﺷﺎه وﯾﮏ رﺋﯿﺲ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﮐﯿﻨﻪ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ. ﯾﮏ ﭘﺎدﺷﺎه و رﺋﯿﺲ ﻣﻤﮑﻠﺖ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﻠﺖ ﺳﺮ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﺪارد و در ﺧﻮد ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﻮم اﺣﺴﺎس ﺧﺼﻮﻣﺖ ﻧﻤـ ﯽ ﮐﻨـﺪ وﻟـﯽ ﮐﯿ ﻨـﻪ در دﺳﺖﯾﮏ ﭘﺎدﺷﺎه و رﺋﯿﺲ ﻣﻤﻠﮑﺖﯾﮏ ﻋﺎﻣﻞ ﻧﯿﺮوﻣﻨﺪ ﺣﺘﯽ ﻗﻮ یﺗﺮ از اﺳﻠﺤﻪ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ . ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﻣـﺮدم ﮐﯿ ﻨـﻪ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻧﻤ ﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ دﺳﺖ ﺧﻮد را ﮐﻪ ﻣﺴﻠﺢ ﺑﻪ ﺷﻤﺸﯿ ﺮ و ﻧﯿﺰه اﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﻨﺪ و ﻓﺮود ﺑﯿﺎورﻧﺪ وﯾﮏ رﺋﯿﺲ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﮐﻪ ﺧﻮد ﻧﺴﺒﺖ ﺑـﻪ ﯿ ﻫﭻ ﻣﻠﺖ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﺪارد ﺑﺎﯾﺪ در ﻣﺮدم ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻮﺟﻮد ﺑﯿﺎورد ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻮﺳﯿﻠﻪ ﮐﯿﻨﻪ آﻧﻬﺎ ﻗﺪرت را ﺑﺴﻂ ﺑﺪﻫﺪ و ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ را در ﮐﺴﻨﻪ ﺳﻮرﯾﻪ ﺑﺠﻮش ﻣﯽ آورم و آﻧﻘﺪر اﯾﻦ ﮐﯿﻨﻪ را ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ اﺛﻞ ﺳﻮرﯾﻪ اﺳﺖ ﯾﻘﯿﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﺣﻢ ﺗﺮ و ﭘﺴﺖ ﺗﺮ و ﻣﺤﯿﻞ ﺗﺮ از ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ ﮐﺴﯽ وﺟﻮد ﻧﺪارد . و ﺑﺎﯾﺪ این ﺧﺼﻮﻣﺖ و ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮزی آﻧﻘﺪر ﺗﻘﻮﯾﺖ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻫﺮ ﻣﺮد وزن ﺳﺮﺎﻧ ﯾﯽ وﻗﺘﯽ اﺳﻢ ﻣﺼﺮی را ﻣﯿﺸﻨﻮد ﺑﺪﻧﺶ از ﻓﺮط ﻧﻔﺮت ﻣﺮﺗﻌ ﺶ ﮔﺮدد و اﯾﻤﺎن داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ ﮐـﻪ ﻣـﺼﺮﯾﻬﺎ ﻣﺨـﻮف ﺗـﺮﯾﻦ و ﺧـﻮن ﺧـﻮارﺗﺮﯾﻦ و ﯿ ﺑﺮﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻠﺘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ از آﻏﺎز ﺟﻬﺎن ﺗﺎ اﻣﺮوز آﻣﺪه اﻧﺪ و ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﺣﻢ ﺗﺮ و ﻫﻮﻟﻨﺎک ﺗﺮ از آﻧﻬﺎ ﺑﻮﺟـﻮد ﻧﺨﻮاﻫـﺪ آﻣـﺪ و وﻗﺘﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﻣﻠﺖ ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ ﺑﺎﯾﻦ ﭘﺎﻪ ﯾ رﺳﯿﺪ آﻧﻮﻗﺖ اﯾﻦ دﺷﻤﻨﯽ آﻧﻘﺪر ﭘ ﺮ زور ﻣﯿﺸﻮد ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮاﻧﺪ ﮐﻮه را از ﺟـﺎ ﺗﮑـﺎن ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﭼﻪ رﺳﺪﺑﻪﯿ ﺑﺮون ﮐﺮدن ارﺗﺶ و ﺣﮑﺎم ﻣﺼﺮ از ﺳﻮریه.
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻃﻮر ﻧﯿﺴﺖ و آﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻮﺋﯿﺪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﺪارد ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﺒﺎرت از ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ در ﻋﻘﻞ ﻣﺮدم ﺳﻮرﻪ ﯾ ﺟﺎ ﺑﺪﻫﻢ و وﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﭼﯿﺰی را در روح آﻧﻬﺎ ﺟﺎ دادم، اﯾﻤﺎن ﭘﯿﺪا ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ آن ﺣﻘﯿ ﻘـﺖ اﺳـﺖ و ﻃـﻮری ا ﯾـﻦ ﯾ اﻤﺎن در آﻧﻬﺎ ﻗﻮت ﻣﯿﮕﯿﺮد ﮐﻪ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﺧﻼف آن ﭼﯿﺰی ﺑﮕﻮﯾﺪ او را ﺑﻘﺘﻞ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﻤﺮدم ﺳﻮرﻪ ﯾ ﯾ اﻦ ﻃﻮر اﻟﻘﺎء ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺮای ﯾ اﻦ ﺑﻮﺟﻮد آﻣﺪه اﻧﺪ ﮐﻪ آزاد زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ و آزادی ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ از ﻏﺬا و ﻟ ﺒﺎس و ﺧﺎﻧﻪ و ﺟﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ ارزش دارد و ﻣﺮدم ﺑﺮ اﺛﺮ ﺗﻠﻘﯿﻨﺎت ﻣﻦ اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ را ﻗﺒﻮل ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻨﺪ و ﺑﻘـﺪری ﻣﻌﺘﻘـﺪ و ﻋﻼﻗـﻪ زادĤﻣﻨـﺪ ﺑـی ﯿ ﻣﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮﻧﺪ در راه آن از ﺟﺎن ﺧﻮد ﺑﮕﺬرﻧﺪ و ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﻋﻘﯿﺪه ﺑﻪ آزادی دارد ﺳﻌﯽ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﺪ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان را ﻣﻌﺘﻘـﺪ ﮐﻨـﺪ و ﻃﻮﻟﯽ ﻧﻤﯿﮑﺸﺪ ﮐﻪ در ﺗﻤﺎم ﺳﻮﻪ ﯾ ر ﺟﺰﯾﮏ ﻋﻘﯿﺪه ﺑﻮﺟﻮد ﻧﻤ ﯿĤ ﯾﺪ و آن اﻋﺘﻘﺎد ﺑﻪ آزادی اﺳﺖ و ﺳﮑﻨﻪ ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻧﻤ ﯽﻓﻬﻤﻨﺪ ﮐـﻪ اﻋﺘﻘـﺎد ﯿ ﺑﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﻫﻮم دارﻧﺪ ﺑﺮای ﯾ اﻨﮑﻪ آزادی ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﻠﺖ ﺳﻮرﻪ ﯾ و ﻫﯿﭻ ﻣﻠﺖ دﯾﮕﺮ وﺟﻮد ﻧﺪارد ﺑﻠﮑﻪ دﺳﺘﺎوﺰ ﯾی اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺪان وﺳﯿﻠﻪ ﻣﺮدم را اﻏﻔﺎل ﻣ ﯽﻧﻤﺎﯾﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺧﻮد د ر ﺳﻮرﻪ ﯾ ﺑﻤﺎﻧﻢ و ﺷﻤﺎ ﻫﻢ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﻮرﻪ ﯾ آﻣﺪﯾﺪ ﻋﻨﻮاﻧﺘﺎن اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻗﺼﺪ دارﯾﺪ ﺳﻮرﻪ ﯾ را آزاد ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﺎ اﯾﻦ ﻋﻨﻮان ﮐﻪ ﺟﻬﺖ ﻋﻮام ﻇﺎﻫﺮی درﺧﺸﻨﺪه دارد ﺗﻤﺎم ﺳﮑﻨﻪ ﺳﻮرﻪ ﯾ را ﻏﻼم ﺧـﻮد ﮐﺮد ﯾـﺪ و از آﻧﻬﺎ ﺧﺮاج ﻣﯿﮕﯿﯾ ﺮ . ﺪ ﮔﻔﺘﻢ آﺎ ﯾزادĤ ﺗﻮ ﺑی ﻋﻘﯿﺪه ﻧﺪاری. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ ﻧﻪ و ﺗﻮ ﮐﻪﯾﮏ ﭘﺰﺷﮏ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ زﻣﺎﻣﺪار ﻋﻘﯿﺪه ﺑﻪ آزادی ﻧﺪارد ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ اﯾﻦ ﻋﻨﻮان ﻣـﺮدم را ﻓﺮﯾﺐ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺧﻮد ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻧﻤﺎﯾﺪ و ﻣﻦ ﺑﻤﺮدم ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻣﯿﻔﻬﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ آزاد ﺷﻮﻧﺪ و آزادی را ﺑﺪﺳﺖ ﻧﻤـ ﯽ آورﻧـﺪ ﻣﮕﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻣﺼﺮ ﻣﺘﺤﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ و وﻗﺘﯽ ﺳﮑﻨﻪ ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻣﺘﺤﺪ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﺗﺼﻮر ﺧﻮدﺷﺎن آزادی را ﺑﺪﺳـﺖ آوردﻧـﺪ ﻏﺎﻓـﻞ از ا ﯾـﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﻦ آزادی ﺑﻮﺟﻮد آورده اﻧﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﻢ و آﻧﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ زﺣﻤﺖ ﺑﮑـﺸﻨﺪ و ﺧـﺮاج ﺑﺪﻫﻨـﺪ ﻣﻨﺘﻬﺎ در ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﺮاج را ﻣﺼﺮ از آﻧﻬﺎ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ و ﺑﻌﺪ ﻣﻦ از آﻧﻬﺎ ﺧﺮاج ﻣﯿﮕﯿﺮم و ﭘﯿﻮﺳﺘﻪﻧﻬﺎ ﻣĤ ﺑﯿﮕﯾ ﻮﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺳﻌﺎدﺗﻤﻨﺪﺗﺮ از ﺗﻤـﺎم ﻣﻠﻞ ﺟﻬﺎن ﻣ ﯽﺑﺎﺷﯿﺪ زﯾﺮا آزاد ﻫﺴﺘﯿﺪ و آﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﻬﻤﯿﻦ ﻋﻨﻮان واﻫﯽ دﻟﺨﻮش ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺳﯿﻨﻮﻫﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪاﻧﯽ ﮐﻪﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﻣﺜﻞﯾﮏ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ اﺳﺖ و ﺑﺎﯾﺪ او را ﺑﻪ ﭼﯿﺰی ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮد ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮان ﺑﺮ او ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻧﻤﻮد و ﮑ ﯾﯽ از ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ وﺳﺎﺋﻞ ﺑﺮای ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮدن ﻣﻠﺖ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎو ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺗﻮ آزاد ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﺮای ﯾ اﻦ ﺑﻮﺟﻮد آﻣﺪه ای ﮐـﻪ آزاد زﻧـﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ و ﻣﺮدم ﭼﻮن ﻋﻮام ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ﻣ ﯽﭘﺬﯾﺮﻧﺪ و آﻧﺮا ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﯿﺪاﻧﻨﺪ و ﻋﻤﺪه اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ آﻧﻘـﺪر ﯾـﮏ ﻣﻮﺿـﻮع را در ﮔﻮش ﻣﺮدم ﻓﺮو ﺑﺨﻮاﻧﻨﺪ ﮐﻪ در روح آﻧﻬﺎ ﺟﺎ ﺑﮕﯿﺮد . ﮔﻔﺘﻢ آﺎ ﯾ ﻣﯿﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺨ ﻨﺎن ﺗﻮ ﭼﻘﺪر ﺧﻄﺮﻧﺎک اﺳﺖ و اﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻣﺼﺮ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻧﯿﺖ داری اراﺑﻪ ﻫﺎی ﺟﻨﮕﯽ ﺧﻮد را ﺑﮑﺸﻮر ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﺪ ﻓﺮﺳﺘﺎد و اﯾﻦ ﺷﻬﺮ را وﯾﺮان ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد و ﺗﻮ را دﺳﺘﮕﯿﺮ ﺧﻮاﻫﺪ ﻧﻤﻮد و ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺑﺪار ﺧﻮاﻫﺪ آوﯾﺨﺖ ﯾ ا ﺎ ﯾﻨﮑﻪ ﺑـﻪ ﻃـﺒﺲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺮد ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ در آﻧﺠﺎ ﺑﺪار آوﯾﺨﺘﻪ ﺷﻮی. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ ﻓﺮﻋﻮن ﻣﺼﺮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ اﻋﺘﻤﺎد دارد ﺑﺮای ﯾ اﻨﮑﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﺣﯿﺎت ﺑﻤـﻦ داده و ﻣـﻦ ﺑـﺮای ﺧـﺪای او ﯾـﮏ ﻣﻌﺒـﺪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ام و او ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺶ از ﺑﻌﻀﯽ از ﺳﺮداران ﺧﻮد اﻋﺘﻤﺎد دارد . ﯾ اﻨﮏﺎ ﯿ ﺑ ﺑﺮوﯾﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﺰی ﺑﺘﻮ ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺒﺐ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺗﻮ ﺷﻮد. ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﺑﺮاهاﻓﺘﺎدم و او ﻣﺮا ﺑﻄﺮف ﺣﺼﺎر ﺷﻬﺮ ﺑﺮد و ﻣﻦ دﯾﺪم ﮐﻪ ﻣﺮدی را از ﺑﺎﻻی ﺣﺼﺎر ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺑﺪار آوﯾﺨﺘﻪ اﻧﺪ. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ اﯾﻨﻤﺮد ﮐﻪ ﻣﻨ ﯿ ﺑ ﯽﯽ ﯾﮏ ﻣﺼﺮی اﺳﺖ و اﮔﺮ ﺗﺮدﯾﺪی در ﻫﻮﯾﺖ او داری ﺧﺘﻨﻪ ویﯾ اﻦ ﺗﺮدﯾﺪ را ﺑﺮ ﻃﺮف ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪم ﺑﺮای ﭼﻪ اﯾﻦ ﻣﺼﺮی ﺑﺪﺑﺨﺖ را ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺑﺪار آوﯾﺨﺘﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﻣﺮد ﻣﺤﺼﻞ ﻓﺮﻋﻮن ﻣﺼﺮ ﺑﻮد و اﯾﻨﺠﺎ آﻣﺪ ﺗﺎ از ﻣﻦ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﺧﺮاج ﻧﻤﺎﯾﺪ و ﻣﯿﮕﻔﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل اﺳﺖ ﺧـﺮاج ﻣـﻦ ﺑﺘﺎﺧﯿﺮ اﻓﺘﺎده و ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺮاج ﭼﻨﺪ ﺳﺎل را ﺑﭙﺮدازم. ﮔﻔﺘﻢ وﺑﺎل ﺧﻮن اﯾﻨﻤﺮد ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺑﺮ ﮔﺮدن ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد و ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻋﻘﻮﺑﺘﯽ ﺑﺰرگ ﺧﻮاﻫﯽ ﺷﺪ زﯾﺮا در ﻣﺼﺮ ﺑـ ﺎ ﻫﻤـﻪ ﭼ ﯿـﺰ ﻣﯿ ﺘـﻮان ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮد ﺟﺰ ﺑﺎ ﺗﺤﺼﯿﻠﺪار ﻓﺮﻋﻮن ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮر وﺻﻮل ﺧﺮاج اﺳﺖ.
۳۸ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻃﻮری ﺗﺮﺗﯿﺐ ﮐﺎر را داده ام ﮐﻪ ﻓﺮﻋﻮن ﺑﺠﺎی ﯾ اﻨﮑﻪ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﻮد ﻧـﺴﺒﺖ ﺑﻤـﻦ اﻇﻬـﺎر رﺿـﺎﯾﺖ ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ اﯾﻦ ﺗﺤﺼﯿﻠﺪار ﻓﺎﺳﺪ را ﺑﺴﺰای او رﺳﺎﻧﯿﺪم . ﯾ زﺮا ﯿ ﺑﺶ از ده ﻟﻮح ﭘﺨﺘﻪ ﺑﺮای ﺣﮑﺎم ﻣﺼﺮ در ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﮐﻪ اﯾﻨﻤﺮد ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ وارد ﺳﻮرﻪ ﯾ و ﮐﺸﻮر ﻣﻦ ﺷﺪ ﺑﺰﻧﻬﺎ ﺗﺠﺎوز ﮐﺮد و ﺑﺨﺪاﯾﺎن ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻧﺎﺳﺰا ﮔﻔﺖ و در ﻣﻌﺒﺪ ﻣﺎ ﻣﺮﺗﮑﺐ اﻋﻤﺎل زﺷﺖ ﺗﺮ ﮔﺮدﯾ ﺪ و در ﻗﻮاﻧﯿﻦ ﻣﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﻣﺮدی ﺑﺪون رﺿﺎﯾﺖ زن ﺑﺎﺟﺒﺎر ﺑﺎ او ﺗﻔﺮﯾﺢ ﮐﻨﺪﺎ ﯾ ﺑﺨﺪاﯾﺎن ﻧﺎﺳﺰا ﺑﮕﻮﯾﺎ ﯾ ﺪ د ر ﻣﻌﺒﺪ ﻣﺮﺗﮑـﺐ اﻋﻤـﺎل ﮐﺜﯿﻒ ﺷﻮد ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻘﺘﻞ ﺑﺮﺳﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮدم زﯾﺎدﺗﺮ او را ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﻫﻮرم ﻫﺐ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻗﺸﻮن ﻣﺼﺮ ﮐﻪ ﻣﺮا ﻣﺎﻣﻮر ﮐـﺮده ﺑـﻮد در ﮐﺸﻮرﻫﺎی دﯾﮕﺮ اﻃﻼﻋﺎت ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﯿﺎورم ﻣﯿﺪﯾﺪم. ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ دو ﻧﻔﺮ داﺷﺘﻨﺪ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﯿ ﺑﺶ از ﻫﻮرم ﻫﺐ ﻋﻤﺮ داﺷﺖ و ﻣﺤﯿ ﻞﺗﺮ از او ﺑﻮد . ز ﯾـﺮا ﭘﺎدﺷـﺎه آﻣـﻮرو در ﮐﺸﻮری ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ در ﻗﺪﯾﻢ ﺳﻼﻃﯿﻦ آن ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﺳﺎﺮ ﯾ ﭘﺎدﺷﺎﻫﺎن ﺳﻮرﻪ ﯾ ﻣﯿﺠﻨﮕﯿﺪﻧﺪ و آﻧﻬﺎ را ﺑﻘﺘﻞ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﯿﺪﻧﺪ ﺎ ﯾ ﺧـﻮد ﮐﺸﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ و اﺧﺘﻼف داﺋﻤﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎنﯾ اﻦ ﻧﻮع ﭘﺎدﺷﺎه را در ﻓﻦ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺑﺼﯿﺮ و اﺳﺘﺎد ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﺑﺎ ﯾ اﻨﮑﻪ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﺣﯿ ﻠﻪﮔﺮ و ﻣﺘﻬﻮر ﺑﻨﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮدم ﮐﻪ او ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﺮ ﺳﺮاﺳﺮ ﺳﻮرﻪ ﯾ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﺑـﺎو ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﭼﻪ در ﻃﻔﻮﻟﯿﺖ در دﯾﺎر ﻣﺼﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدی وﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺧﺮدﺳﺎﻟﯽ ﻧﻤ ﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻈﻤﺖ و ﻗﺪرت ﻓﺮﻋـﻮن ﻣـﺼﺮ ﭘﯽ ﺑﺒﺮی و ﻓﺮﻋﻮن ﻣﺼﺮ ﺑﺴﯿﺎر ﺛﺮوتدارد و ﻣ ﯽﺗﻮاﻧﺪ ﯾﮏ ﻗﺸﻮن ﺑﺰرگ را ﺑﺴﻮی ﮐﺸﻮر ﺗﻮ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ و اﯾﻦ ﮐﺸﻮر را وﯾﺮان ﮐﻨـﺪ و ﺗـﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻘﺪرت ﺧﻮد ﻣﻐﺮور ﺷﻮی و ﺗﺼﻮر ﻧﻤﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮاﻧﯽ ﺑﺎ ﻓﺮﻋﻮن ﻣﺼﺮ ﭘﻨﺠﻪ در ﭘﻨﺠﻪ ﺑﯿﻨﺪازی وﻗﺘﯽ روی ﮐﯿﺴﻪ ای روﻏﻦ ﻣﯿ ﻤﺎﻟﻨـﺪ و ﻣﻨﻔﺬﻫﺎی آن را ﻣﺴﺪود ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ و آﻧﺮا ﺑﺎد ﻣ ﯽﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ﮐﯿﺴﻪ ﻣﺘﻮرمﻣﯽ ﺷﻮد و ﺻﺎﺣﺐ ﮐﯿﺴﻪ ﺗﺼﻮر ﻣ ﯽﻧﻤﺎﯾﺪ ﮐﻪﯾﮏ ﭼ ﯿـﺰ ﺑـﺰرگ در دﺳﺖ دارد وﻟﯽ ﺑﻤﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻮراﺧﯽ در ﮐﯿﺴﻪ ﺑﻮﺟﻮد آوردﻧﺪ ﺑﺎد آن ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻮد و ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺸﮑﻞ اول ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮدد .و ﺗﻮ ﻧﯿﺰ اﮐﻨـﻮن ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﯿﺴﻪ ای ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ را ﺑﺎد ﮐﺮده ﺑﺎﺷﻨﺪ و ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺳﻮراﺧﯽ در ﺗﻮ ﺑﻮﺟﻮد آوردﻧﺪ ﺑﺎدت ﺧﺎﻟﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﺧﻨﺪﯾﺪ و روﮐﺶ ﻃﻼی دﻧﺪاﻧﻬﺎی ﺧﻮد را ﺑﻤﻦ ﻧﺸﺎن داد و ﮔﻔﺖ ﻣﻦ وﻟﻮ ﮐﯿﺴﻪ ای ﭘﺮ از ﺑﺎد ﺑﺎﺷـﻢ ﻫﻤﺪﺳـﺘﺎﻧﯽﯿ ﻧ ﺮوﻣﻨـﺪ دارم و آﻧﻬﺎ ﺳﻼﻃﯿﻦ ﺑﺎﺑﻞ و ﻫﺎﺗﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮایﯿ ﺑﺮون ﮐﺮدن ﻣﺼﺮ از ﺳﻮرﻪ ﯾ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺪﺳﺖ ﺷﺪه اﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺮﯾﺐ ﻫﻤﺪﺳﺘﯽ ﺳﻼﻃﯿﻦ ﺑﺎﺑﻞ و ﻫﺎﺗﯽ را ﻧﺨﻮر زﯾﺮا ﯾﮏ ﺷﻐﺎل ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮای ﺷﮑﺎر ﺟﺎﻧﻮران ﺑﺎ ﺷﯿﺮ ﻣﺘﺤﺪ ﺷﻮد وﻟﯽ ﺑﻌـﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺟﺎﻧﻮری را ﺻﯿﺪ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮔﻮﺷﺘﻬﺎ را ﺷﯿﺮ ﺧﻮاﻫﺪ ﺧﻮرد و ﺑﺮای ﺷﻐﺎل ﻏﯿﺮ از ﻣﻌﺪه و روده ﺑﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ. ﯾ اﻦ دو ﭘﺎدﺷﺎه ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺮای ﯿ ﺑﺮون ﮐﺮدن ﻣﺼﺮ از ﺳﻮرﻪ ﯾ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺪﺳﺖ ﺷﺪه اﻧﺪ ﻗﺼ ﺪﺷﺎن اﯾﻦ ﯿ ﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭘﺎدﺷﺎه ﺳﻮرﻪ ﯾ ﺷﻮی ﺑﻠﮑﻪ ﻣ ﯽﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﮐﺸﻮر ﺳﻮرﻪ ﯾ را ﺗﺼﺮف ﮐﻨﻨﺪ و ﺑﺮای ﺗﻮ ﻏﯿﺮ از ﺳﻠﻄﻨﺖ آﻣﻮرو ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤ ﯽﻣﺎﻧﺪ آن ﻫﻢ ﻣﺸﺮوط ﺑﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﺧﻠ ﯿﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﺳﯿﻨﻮﻫﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻞ دارم ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ داﻧﺸﻤﻨﺪ ﺷﻮم و ﻣﺜﻞ ﺗـﻮ ﺑﮑـﺸﻮرﻫﺎی ﯾ دﮕﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﮐﻨﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ از ﻋﻠﻮم ﻣﻠﻞ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮردار ﮔﺮدم وﻟﯽ ﭼﻮن ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﻮر ﺧﻮد را اداره ﻧﻤﺎﯾ،ﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﺑﻪ ﻣﻤﺎﻟﮏ ﯾ دﮕﺮ را ﻧﺪارم. ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮐﺮدم ﺑﻤﻦ ﻓﻬﻤﺎﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ زودﺗﺮ از ﮐﺸﻮر وی ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ زﯾﺮا ﻓﺮﻋﻮن ﻣﺼﺮ اﮔﺮ در ﺻﺪد ﺑﺮآﯾﺪ اﻧﺘﻘﺎم ﺧﻮن ﻣﺤﺼﻞ ﺧﻮد را ﺑﮕﯿﺮد ﺑﮑﺸﻮر آﻣﻮرو ﻗﺸﻮن ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ و ﺑﻌﺪ از ورود ﻧﯿﺮوی ﻣﺼﺮ ﺑﻪ آﻣﻮرو ﺣﻀﻮر ﻣـﻦ در آﻧﮑﺸﻮر ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ و ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو از ﻓﺮط ﺧﺸﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ ﻣﺮا ﺑﻘﺘﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﻟﺬا روز دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎه ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺪﺗﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻤﺎن ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ و ﻧﻤ ﯽﺧﻮاﻫﻢ ﯿ ﺑﺶ از اﯾﻦ از ﻣﯿﻬﻤﺎن ﻧﻮازی ﺗﻮ اﺳـﺘﻔﺎده ﻧـﺎﻣﻄﻠﻮب ﮐﻨﻢ و اﮔﺮ ﺗﻮﯾﮏ ﺗﺨﺖ روان در دﺳﺘﺮس ﻣﻦ ﺑﮕﺬاری ﺑﻪ ازﻣﯿﺮ ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد وﻟﯽ در آﻧﺠﺎ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻤـﺼﺮ ﻣﺮاﺟﻌـﺖ ﺧﻮاﻫﻢ ﻧﻤﻮد زﯾﺮا آرزوی ﻧﻮﺷﯿﺪن آبﯿ ﻧﻞ را در ﺧﺎﻃﺮ ﻣ ﯽﭘﺮوراﻧﻢ. ﻣﻦ راﺳﺖ ﻣ ﯽﮔﻔﺘﻢ ﭼﻮن ﻓﮑﺮ ﻣ ﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺼﺮ ﺑﺮﮔﺮدم و ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎت ﺧﻮد را در ﮐﺸﻮرﻫﺎی ﯿ ﺑﮕﺎﻧﻪ ﺑﺎﻃﻼع ﻫﻮرم ﻫـﺐ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻗﺸﻮن ﻣﺼﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ.
۳۹ ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ ﭘﺮﻧﺪه ای ﮐﻪ آﺷﯿﺎن ﺑﻨﺎ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﻫﺮﮔﺰ آﺳﻮده ﺧﺎﻃﺮ ﻧﯿﺴﺖ و ﺗﻮ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮت در ﮐﺸﻮرﻫﺎی ﺟﻬﺎن ﺑﻬﺘـﺮ ﯾ اﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ از ﺟﻬﺎﻧﮕﺮدی ﺻﺮﻓﻨﻈﺮ ﮐﻨﯽ و در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﺳﮑﻮﻧﺖ ﻧﻤﺎﺋﯽ و اﮔﺮ ﺗﻮ ﻣﺎﯾﻞ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ در اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﺮای ﺗﻮ ﯾـﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮاﻫﻢ ﺳﺎﺧﺖ وﮑ ﯾﯽ از دﺧﺘﺮﻫﺎی زﯾﺒﺎیﯾ اﻦ ﺷﻬﺮ را ﺑﺘﻮ ﺧﻮاﻫﻢ داد ﮐﻪ او را زوﺟﮥ ﺧﻮد ﻧﻤﺎﯾﯽ. ﻣﻦ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﻨﺎن ﺑﺎو ﺟﻮاب دادم ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﮐﺸﻮرﻫﺎی ﺟﻬﺎن ﮐﺸﻮر آﻣﻮرو ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ و از زﻧﻬﺎی ﮐﺸﻮر ﺗـﻮ ﺑـﻮی ﺑـﺰ ﺳـﺎﻟﺨﻮرده ﺑ ﻤـﺸﺎم ﻣ ﯽرﺳﺪ و ﻣﻦ ﻣﯿﻞ ﻧﺪارم ﮐﻪ در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﺑﻤﺎﻧﻢ و ﺑﺎ زﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻮی ﺑﺪ از او ﺑﻤﺸﺎم ﻣﯿﺮﺳﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ وآﻧﮕﻬﯽ ﻣﺪﺗﯽ اﺳﺖ ﮐـﻪ ﻣـﻦ از ﻣﺼﺮ دور ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﯿﺎد وﻃﻦ اﻓﺘﺎده ام و ﻣﯿﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮدم ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪای ﻣﺮﻏﺎﺑ ﯽﻫﺎ و ﻏﺎزﻫﺎی ﺳـﻮاﺣﻞ ﻧ ﯿـﻞ را ﺑـﺸﻨﻮم و در ﺳـﺎ ﻪ ﯾ ﻧﺨﻞ ﻫﺎی ﻣﺼﺮ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ و ﮔﻮش ﺑﻪ آواز ﻣﻼﺣﺎن رود ﻧﯿﻞ ﺑﺪﻫﻢ و آﻓﺘﺎب ﮔﺮم ﻣﺼﺮ ﺑﺮ ﺑﺪن ﻣـﻦ ﺑﺘﺎﺑـﺪ و ﺑﻌـﺪ وارد داراﻟﺤ ﯿـﺎت ﺷـﻮم و ﻣﺤﺼﻠﯿﻦ ﺟﻮان ﻣﺼﺮ را از ﻣﻌﻠﻮﻣﺎت ﻃﺒﯽ ﺧﻮد ﺑﺮﺧﻮردار ﮐﻨﻢ ﺗﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ارزشﻋﻠﻤﯽ داراﻟﺤﯿﺎت ﮐﻪ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺪرﺳـﻪ ﻃﺒـﯽ ﺟﻬﺎن ﺑﻮده ﻣﺤﻔﻮظ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﭘﺎدﺷﺎه آﻣﻮرو ﮔﻔﺖ ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻞ ﻧﺪارم ﺗﻮ از اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮوی ﭼﻮن ﻣﺎﯾﻞ ﺑﺎداﻣﻪ ﺗﻮﻗﻒ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﺮای ﺗﻮ ﺗﺨﺖ روان ﻓﺮاﻫﻢ ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد و ﻋﺪه ای ﺳﺮﺑﺎز ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ را ﺑﺎزﻣﯿﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ زﯾﺮا ﺧﺸﻢ ﺳﺮﺎﻧ ﯾ ﯽﻫﺎ ﻃﻮری ﻋﻠﯿﻪ ﻣﺼﺮﯾﻬﺎ ﺑﺮاﻧﮕﯿﺨﺘﻪ ﺷﺪه ﮐﻪ ﻣﻤﮑـﻦ اﺳـﺖ در راه ﺗﻮ را ﺑﻘﺘﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨ . ﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﯾﮑﻤﺮﺗﺒﻪ دﯾﮕﺮ ﺑ ﺎ اراﺑﻪ ﻫﺎی ﺟﻨﮕﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ روان از ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ آﻣﻮرو ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﮐـﺮدم و ﺳـﺮﺑﺎزﻫﺎی وی ﻣﺮا ﺑﺎزﻣﯿﺮ رﺳﺎﻧﯿﺪﻧﺪ. ﺑﻤﺤﺾ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ازﻣﯿﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﭘﺘﺎ ﮔﻔﺘﻢ زود ﺧﺎﻧﻪ ای را ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ دارﯾﻢ ﺑﻔﺮوش ﺑﺮﺳﺎن ﺑﺮای ﯾ اﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ از اﯾ،ﻦ ﻣﺤﯿﻂ ازﻣ ﯿـﺮ و ﺳـﻮر ﻪ ﯾ ﺑﺮای ﻣﺎ و ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺼﺮی ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺷﺪه و ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﻧﻤﺎﺋﯿ د.
در کتاب سینوهه پزشک مصر قسمتی هست ک راجع به سفر این پزشک به بابل صحبت شده ، جشنی ک از آن سخن ب میان می آورد به جشن نوروز ایرانی شباهت زیاد دارد ک در ادامه میخوانیم...
جشن روز دروغگویی
وﻗﺘﯽ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎر ﺷﺮوع ﻣﯿﺸﻮد ﺳﮑﻨﻪ ﺑﺎﺑﻞ ﻣﺪت دوازده روز ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ. در روز ﺳﯿﺰدﻫﻢ ﻣﺮاﺳﻢ اﯾﻦ ﺟﺸﻦ ﺑﻮﺳﯿﻠﻪ ﯾﮏ دروغ ﺑﺰرگ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎدﺷﺎه دروﻏﯽ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ. در اﯾﻦ دوازده روز ﻣﺮدم در ﺑﺎﺑﻞ زﯾ ﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎس ﺧﻮد را ﻣﯿﭙﻮﺷﻨﺪ و دﺧﺘﺮﻫﺎی ﺟﻮان ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ)اﯾﺸﺘﺎر ( ﻣﯿﺮوﻧﺪ و در آﻧﺠﺎ ﺧﻮد را در دﺳﺘﺮس ﻣﺮدﻫﺎ ﻗﺮار ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ و ﻫﺮ ﻣﺮد ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ زﻧﯽ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﮐﺮد ﯾﮏ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻮی ﻣﯿﺪﻫﺪ و زﻧﻬﺎ اﯾﻦ ﻫﺪاﯾﺎ را ﺟﻤﻊ آوری ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ وﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ دارای ﺟﻬﯿﺰ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ از اﯾﻦ رﺳﻢ ﺣﯿﺮت ﻧﻤﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ و ﻫﯿﭻ ﻣﺮد وﻗﺘﯽ زن ﻣﯿﮕﯿﺮد اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺪارد ﮐﻪ زن او ﺑﺎﮐﺮه ﺑﺎﺷﺪ. در اﯾﻦ دوازده روز ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﻋﯿﺶ و ﻋﺸﺮت ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ و ﺧﻮد را ﺑﺮای ﺟﺸﻦ روز ﺳﯿﺰدﻫﻤﯿﻦ ﺑﻬﺎر آﻣﺎده ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﺻﺒﺢ روز ﺳﯿﺰدﻫﻢ ﻣﻦ در ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدم و ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﺪه ﺳﺮﺑﺎز ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ رﯾﺨﺘﻨﺪ و ﺑﺎﻧﮏ زدﻧﺪ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ را ﺑﺪﻫﯿﺪ وﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ را ﺑﻘﺘﻞ ﺧﻮاﻫﯿﻢ رﺳﺎﻧﯿﺪ. اﯾﻦ ﻋﺪه ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎدﻫﺎی ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻃﺒﻘﺎت ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ را ﭘﯿﻤﻮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ اﯾﮑﻪ ﻣﻦ در آن ﺳﮑﻮﻧﺖ داﺷﺘﻢ رﺳﯿﺪﻧﺪ و ﻓﺮﯾﺎد زدﻧﺪ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ راﺑﺪﻫﯿﺪ ...ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ را ﭘﻨﻬﺎن ﻧﮑﻨﯿﺪ. ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻃﺎق ﻣﺎ ﻏﻮﻏﺎ ﻧﻤﻮدﻧﺪ و)ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﻏﻼم ﻣﻦ از ﺑﯿﻢ ﺧﻮد را زﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮاب ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮد و ﺑﻤﻦ ﮔﻔﺖ ﺗﺼﻮر ﻣﯿﮑﻨﻢ در ﺑﺎﺑﻞ ﺷﻮرﺷﯽ ﺷﺪه و ﭘﺎدﺷﺎه ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ و ﻃﺮﻓﺪاران او ﺑﻪ ﺗﺼﻮر اﯾﻨﮑﻪ وی در اﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ اﺳﺖ اﯾﻨﺠﺎ آﻣﺪه اﻧﺪ. ﻣﻦ درب اﻃﺎق را ﮔﺸﻮدم و ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮔﻔﺘﻢ آﯾﺎ ﻣﺮا ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﻣﻦ)ﺳﯿﻨﻮﻫﻪ (اﺑﻦ اﻟﺤﻤﺎر ﻃﺒﯿﺐ ﻣﺼﺮی ﻫﺴﺘﻢ و دﻧﺪان ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ را ﮐﺸﯿﺪه ام و او ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮدی ﻣﻦ در اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻗﺸﻮن ﺧﻮد را وادار ﺑﻪ رژه ﮐﺮد و اﮔﺮ ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻣﺮا اذﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﺰد ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺮوم و ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ اﮔﺮ ﺗﻮ)ﺳﯿﻨﻮﻫﻪ (ﻫﺴﺘﯽ ﻣﺎ ﺗﻮ را ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﻣﻨﻈﻮرﻣﺎن ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪم ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﮑﺎر دارﯾﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻏﻼم ﺗﻮ را ﻣﯿﺨﻮاﻫﯿﻢ ﺳﻮال ﮐﺮدم ﺑﺎ ﻏﻼم ﻣﻦ ﭼﮑﺎر دارﯾﺪ؟ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ اﻣﺮوز روز ﺟﺸﻦ ﭘﺎدﺷﺎه دروﻏﯽ اﺳﺖ و ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ اﻣﺮ ﮐﺮده ﮐﻪ ﻏﻼم ﺗﻮ را ﻧﺰد وی ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻏﻼم ﻣﻦ ﭼﮑﺎر دارد؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ از اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع اﻃﻼع ﻧﺪارﯾﻢ و اﮔﺮ ﻏﻼم ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎن ﻧﺪﻫﯽ ﺗﻮ را ﻋﺮﯾﺎن ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮐﺮد و ﺑﺪون ﻟﺒﺎس ﺑﻪ ﮐﺎخ ﭘﺎدﺷﺎه ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﺑﺮد و ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ آﻧﻬﺎ واﻗﻌﯿﺖ دارد ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﺮﮐﺖ ﺟﺎﻣﻊ ﻣﺮا درﯾﺪﻧﺪ و ﻣﺮا ﻋﺮﯾﺎن ﮐﺮدﻧﺪ و آﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺖ ﻣﺮا ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ ﭼﻮن ﺗﺎ آﻧﻤﻮﻗﻊ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺮدی دارای ﺧﺘﻨﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﯾﮑﯽ از ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﭘﻨﺎه ﺑﺮ)ﻣﺮدوک ( ﭼﺮا اﯾﻨﻤﺮد اﯾﻨﻄﻮر اﺳﺖ؟ دﯾﮕﺮی ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ آﯾﺎ ﺗﻤﺎم ﻣﺮدﻫﺎی ﻣﺼﺮ اﯾﻨﻄﻮر ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﯽ در ﻣﺼﺮ ﻣﺮدﻫﺎ را ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﮐﻮدک ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺧﺘﻨﻪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺑﺮای ﻣﺎ اﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪارد .دﯾﮕﺮی ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮ آورد ﻣﺎ از ﺗﻮ ﮐﺴﯽ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻫﯽ وﮔﺮﻧﻪ... ﮔﻔﺘﻢ ﺳﺨﻦ را ﮐﻮﺗﺎه
ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﮕﻮﺋﯿﺪ ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﯿﺪ ﮐﺮد؟ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﻏﻼم ﺧﻮد را ﺑﻤﺎ ﻧﺸﺎن ﺑﺪه ﯾﺎ ﺗﻮ را ﻋﺮﯾﺎن از ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎی ﺑﺎﺑﻞ ﻋﺒﻮر ﺧ ﻮاﻫﯿﻢ داد و ﺑﮑﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﺑﺮد. ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺑﭙﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد و ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ را ﺑﺸﺪت ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﺪ.
ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﻮد ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﻤﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﺗﻮ ﻏﻼﻣﺖ را ﺑﻤﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﻮ را ﻋﺮﯾﺎن ﺑﮑﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺑﺒﺮﯾﻢ. )ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﮐﻪ زﯾﺮ ﺗﺨﺖ از وﺣﺸﺖ ﻣﯿﻠﺮزﯾﺪ از آﻧﺠﺎ ﺧﺎرج ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ ارﺑﺎب ﻣﺮا ﻋﺮﯾﺎن ﺑﮑﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﻧﺒﺮﯾﺪ زﯾﺮا اﺣﺘﺮام اﯾﻦ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﻌﺮوف از ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺮود و ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﺋﯿﺪ ﺑﯿﺎﯾﻢ. ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ وﻗﺘﯽ)ﮐﺎﭘﺘﺎ ( را دﯾﺪﻧﺪ ﻓﺮﯾﺎد ﺷﻌﻒ ﺑﺮ آوردﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ)ﻣﺮدوک (ﭘﺎﯾﻨﺪه ﺑﺎد ...ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ ﭘﯿﺪا ﺷﺪ ... ﻣﺎ ﭘﺎدﺷﺎه ﺧﻮد را ﯾﺎﻓﺘﯿﻢ و اﯾﻨﮏ او را ﺑﮑﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻢ. )ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﺑﺎ ﺣﯿﺮت ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻤﺎﻣﺘﺮ ﺳﺮﺑﺎزان را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ و ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﺷﮕﻔﺘﯽ او را دﯾﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎدﻫﺎی ﺷﺎدی ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﭘﺎدﺷﺎه ﭼﻬﺎر اﻗﻠﯿﻢ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﺗﻮ ﺷﻬﺮﯾﺎر ﻣﺎ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﯽ و ﻣﺎ از ﻗﯿﺎﻓﻪ ات ﺗﻮ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻢ. ﺑﻌﻀﯽ از ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﻣﻘﺎﺑﻞ)ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﺳﺮ ﻓﺮو وردﻧﺪ و ﺑﻌﻀﯽ دﯾﮕﺮ از ﻗﻔﺎ ﺑﺎو ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰدﻧﺪ ﮐﻪ وادارش ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ زودﺗﺮ ﺑﺮاهĤد ﻣﯿ ﺑﯿﻔﺘﺪ. )ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﮔﻔﺖ ارﺑﺎب ﻣﻦ ﺗﺼﻮر ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ در ﮐﺸﻮری زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ اﻓﺮاد آن دﯾﻮاﻧﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﻦ اﮐﻨﻮن ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﮐﻪ آﯾﺎ روی دو ﭘﺎی ﺧﻮد راه ﻣﯿﺮوم ﯾﺎ اﯾﻨﮑﻪ روی ﺳﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ و ﺷﺎﯾﺪ در ﺧﻮاب ﻫﺴﺘﻢ و آﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺧﻮاب ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ و اﮔﺮ ﻣﺮا در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺑﺪار آوﯾﺨﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻧﮕﺬار ﮐﻪ ﺟﻨﺎزه ﻣﺮا ﺟﺎﻧﻮران ﺑﺨﻮرﻧﺪ و ﺟﻨﺎزه ام را ﻣﻮﻣﯿﺎﺋﯽ ﮐﻦ و در ﻣﺼﺮ دﻓﻦ ﻧﻤﺎ. ﯾﮑﯽ از ﺳﺮﺑﺎزان ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺎن ﮔﻔﺖ ﮐﻪ در اﯾﻨﺠﺎ ﺟﻨﺎزه اﻣﻮات را ﺟﺎﻧﻮران ﻧﻤﯽ ﺧﻮرﻧﺪ ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﻣ ﺎ ﺟﻨﺎزه آﻧﻬﺎ را در رودﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺎﻧﺪازﯾﻢ و آب آﻧﻬﺎ را ﺑﻄﺮف درﯾﺎ ﻣﯿﺒﺮد. )ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﮔﻔﺖ ارﺑﺎب ﻣﻦ ﻧﮕﺬار ﮐﻪ ﺟﻨﺎزه ﻣﺮا در آب رودﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﻨﺪازﻧﺪ زﯾﺮا در آن ﺻﻮرت ﻣﻦ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺗﻮاﻧﺴﺖ در دﻧﯿﺎی دﯾﮕﺮ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺎ اﻣﺮوز ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ اﯾﻢ ﯾﮏ ﭘﺎدﺷﺎه ﺧﻮب ﭘﯿﺪا ﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ زﺑﺎن او ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﺻﺤﺒﺖ ﮔﺮه ﻧﻤﯽ ﺧﻮرد و ﭼﻮن)ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﻧﻤﯿﺨﻮاﺳﺖ از ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﺧﺎرج ﺷﻮد ﺑﺎ ﻟﮕﺪ و ﺿﺮﺑﺎت ﮐﻌﺐ ﻧﯿﺰه او را ﺑﺮاه اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﺑﺮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ)ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﺑﺎﺟﺒﺎر رﻓﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺘﺎب ﻟﺒﺎس ﭘﻮﺷﯿﺪم و ﻋﻘﺐ او ﺑﮑﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ رﻓﺘﻢ و در آﻧﺠﺎ ﭼﻮن ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺰد ﭘﺎدﺷﺎه ﺗﻘﺮب دارم ﮐﺴﯽ ﺟﻠﻮی ﻣﺮا ﻧﮕﺮﻓﺖ. وﻗﺘﯽ وارد ﮐﺎخ ﺷﺪم دﯾﺪم ﯾﮏ ﺟﻤﻌﯿﺖ اﻧﺒﻮه در ﮐﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه اﻧﺪ و ﻫﻤﻪ ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯿﺰدﻧﺪ و ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎن ﻧﯿﺰه ﻫﺎ را ﺗﮑﺎن ﻣﯿﺪادﻧﺪ. ﻣﻦ ﯾﻘﯿﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﺮدم ﮐﻪ در ﺑﺎﺑﻞ ﺷﻮرش ﺷﺪه و اﮔﺮ از وﻻﯾﺎت ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ را اﺣﻀﺎر ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻣﻤﮑﻦ ا ﺳﺖ ﮐﻪ)ﺑﻮراﺑﻮرﯾﺎش ( ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎﺑﻞ از ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﺮ ﮐﻨﺎر ﺷﻮد زﯾﺮا از ﻓﺮﯾﺎدﻫﺎی ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ ﻋﻠﯿﻪ)ﺑﻮراﺑﻮرﯾﺎش (اﺑﺮاز اﺣﺴﺎﺳﺎت ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﻠﻮی ﻣﺮا ﺑﮕﯿﺮد وارد ﺗﺎﻻری ﺷﺪم ﮐﻪ ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎﺑﻞ در آﻧﺠﺎﺳﺖ و ﻣﺸﺎﻫﺪه ﮐﺮدم ﮐﻪ ﮐﺎﻫﻦ ﺑﺰرگ ﻣﻌﺒﺪ)ﻣﺮدوک (و ﻋﺪه ای از ﮐﺎﻫﻨﻬﺎی دﯾﮕﺮ در آن ﺗﺎﻻر ﺣﻀﻮر دارﻧﺪ. وﻗﺘﯽ)ﮐﺎﭘﺘﺎ ( وارد ﺗﺎﻻر ﺷﺪ ﯾﮑﻤﺮﺗﺒﻪ ﮐﺎﻫﻦ ﺑﺰرگ ﻣﻌﺒﺪ)ﻣﺮدوک ( در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎﺑﻞ را ﻧﺸﺎن ﻣﯿﺪاد ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﭘﺴﺮک را ﮐﻪ ﻫﻨﻮز رﯾﺶ از ﺻﻮرت او ﻧﺮوﺋﯿﺪه از اﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺮون ﺑﺒﺮﯾﺪ ...ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ او را ﭘﺎدﺷﺎه ﺧﻮد ﺑﺪاﻧﯿﻢ. دﯾﮕﺮان ﺑﺮای ﺗﺎﯾﯿﺪ اﻇﻬﺎر آن ﻣﺮد ﮔﻔﺘﻨﺪ اﯾﻦ ﭘﺴﺮ را از اﯾﻦ ﺟﺎ اﺧﺮاج ﮐﻨﯿﺪ و ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﻮدک ﺑﺮ ﻣﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﺪ ...او را ﺑﯿﺮون ﺑﺒﺮﯾﺪ. ﮐﺎﻫﻦ ﺑﺰرگ ﻣﻌﺒﺪ)ﻣﺮدوک ( ﺑﻄﺮف)ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﻏﻼم ﻣﻦ اﺷﺎره ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ اﯾﻨﮏ ﻣﺎ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ اﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎﻟﻎ و ﻋﺎﻗﻞ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﯿﻢ و او را ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ اﻧﺘﺨﺎب ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮐﺮد ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ از روی ﻋﻘﻞ و ﻣ اﻧﺪﯾﺸﯽ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺑﻤﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ اﯾﻦ ﺣﺮف از دﻫﺎن ﮐﺎﻫﻦ ﺑﺰرگ ﺑﯿﺮون آﻣﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ در آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎه ﺟﻮان ﺣﻤﻠﻪ ور ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﺧﻨﺪه و ﺷﻮﺧﯽ ﻋﻼﺋﻢ ﺳﻠﻄﻨﺖ را از ﺳﺮ و ﺳﯿﻨﻪ وی دور ﮐﺮدﻧﺪ و ﻟﺒ ﺎس از ﺗﻦ او ﺑﯿﺮون آوردﻧﺪ و ﺑﺎزوﻫﺎ و ﭘﺎﻫﺎی او راﻟﻤﺲ ﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺟﻮان ﭼﻘﺪر ﺿﻌﯿﻒ اﺳﺖ و ﻫﻨﻮز از دﻫﺎن او ﺑﻮی ﺷﯿﺮ ﻣﯽ آﯾﺪ و ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺪ وﺳﯿﻠﻪ ﺗﻔﺮﯾﺢ زﻧﻬﺎی ﺣﺮم ﺧﻮد ﺷﻮد و ﺑﺠﺎی او اﯾﻦ ﻣﺮد)اﺷﺎره ﺑﻪ ﻏﻼم ﻣﻦ (را ﺑﺤﺮم ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﯿﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻗﺪری وﺳﯿﻠﻪ ﺗﻔﺮﯾﺢ زﻧﻬﺎی ﺣﺮم ﮔﺮدد. )ﺑﻮراﺑﻮرﯾﺎش ( وﻗﺘﯽ از ﻋﻼﺋﻢ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺧﻠﻊ ﻣﯿﮕﺮدﯾﺪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﻘﺎوﻣﺖ ﻧﮑﺮد و ﻣﻦ دﯾﺪم ﮐﻪ ﺑﺎﺗﻔﺎق ﺷﯿﺮ ﺧﻮد ﮐﻪ دم را وﺳﻂ ﭘﺎﻫﺎ ﻗﺮارداده ﺑﻮد ﺑﮕﻮﺷﻪ ای از اﻃﺎق رﻓﺖ. وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺎﻫﺪه ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻏﻼم ﻣﻦ ﻟﺒﺎس ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﯿﺪﻧﺪ و ﻋﻼﺋﻢ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ را ﺑﺮ ﺳﺮ و ﺳﯿﻨﻪ او ﻧﺼﺐ ﮐﺮدﻧﺪ ﻧﻤﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ آﯾﺎ روی دو ﭘﺎی ﺧﻮد راه ﻣﯿﺮوم ﯾﺎ اﯾﻨﮑﻪ روی ﺳﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ. )ﮐﺎﭘﺘﺎ ( را روی ﺗﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼٌ ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎﺑﻞ روی آن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻧﺸﺎﻧﯿﺪﻧﺪ و ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺳﺠﺪه ﮐﺮدﻧﺪ و زﻣﯿﻦ را ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺣﺘﯽ ﺧﻮد)ﺑﻮراﺑﻮرﯾﺎش ( ﮐﻪ ﻋﺮﯾﺎن ﺑﻮد ﻣﻘﺎﺑﻞ)ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﺳﺠﺪه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ او ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ ﺑﺎﺷﺪ زﯾﺮا ﻋﺎﻗﻞ ﺗﺮ و ﻋﺎدل ﺗﺮ از او در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﻧﯿﺴﺖ. ﻏﻼم ﻣﻦ ﻃﻮری ﻣﺒﻬﻮت ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ وﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﯾﺪم ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎی ﺳﺮش زﯾﺮ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻓﺮق او ﻧﻬﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﺳﯿﺦ ﺷﺪه اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ در اﻃﺎق ﺑﻮدﻧﺪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﺎو اﻇﻬﺎر اﻧﻘﯿﺎد ﮐﺮدﻧﺪ) ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﻓﺮﯾﺎد زد ﺳﺎﮐﺖ ﺷﻮﯾﺪ و ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮت ﻧﻤﻮدﻧﺪ و وی ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻣﺮا ﺳﺤﺮ ﮐﺮده و ﭼﯿﺰﻫﺎﺋﯽ ﺑﻨﻈﺮم ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ واﻗﻌﯿﺖ ﻧﺪارد ﭼﻮن ﻣﺤﺎل اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮان ﻗﺒﻮل ﮐﺮد ﮐﻪ ﯾﮑﻤﺮﺗﺒﻪ ﻣﺮدی ﭼﻮن ﻣﺮا ﮐﻪ در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر اﺟﻨﺒﯽ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﺣﻀﺎر زﺑﺎن ﺑﺎﻋﺘﺮاض ﮔﺸﻮدﻧﺪ و ﺑﺎ ﺷﻮﺧﯽ و ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻨﺪ اﯾﻨﻄﻮر ﻧﯿﺴﺖ و ﺗﻮ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯽ و ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ را ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺟﺎدو ﻧﮑﺮده و ﻣﺎ از روی ﮐﻤﺎل ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ و ﺧﻮﺷﻮﻗﺘﯽ ﺗﻮ را ﭘﺎدﺷﺎه ﺧﻮد ﮐﺮده اﯾﻢ. )ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﻞ ﻧﺪارم ﮐﻪ ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺮ ﺧﻼف رای ﺷﻤﺎ رﻓﺘﺎر ﮐﻨﻢ ﭼﻮن ﻋﺪه ﺷﻤﺎ زﯾﺎد اﺳﺖ وﻟﯽ ﯾﮏ ﺳﻮال از ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ و درﺧﻮاﺳﺖ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺟﻮاب درﺳﺖ ﺑﺪﻫﯿﺪ ...آﯾﺎ ﻣﻦ ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺻﺪا ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ آوردﻧﺪ ﺑﻠﯽ ...ﺑﻠﯽ ... ﺗﻮ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﺎز ﻣﻘﺎﺑﻞ او ﺳﺠﺪه ﮐﺮدﻧﺪ و ﯾﮑﯽ از ﺣﻀﺎر ﯾﮏ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮ ﭘﻮﺷﯿﺪ و ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺗﺨﺖ)ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ و ﻏﺮﯾﺪ. )ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﯾﮑﻤﺮﺗﺒﻪ دﯾﮕﺮ ﺑﺎﻧﮓ زد ﺳﺎﮐﺖ ﺑﺎﺷﯿﺪ و ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮت ﮐﺮدﻧﺪ. ﻏﻼم ﻣﻦ ﮔﻔﺖ اﮔﺮ ﻣﻦ ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ از اواﻣﺮ ﻣﻦ اﻃﺎﻋﺖ ﮐﻨﯿﺪ. ﻫﻤﻪ ﻓﺮﯾﺎد زدﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﺋﯽ اﻧﺠﺎم ﺧﻮاﻫﯿﻢ داد)ﮐﺎﭘﺘﺎ (ﮔﻔﺖ ﭼﻮن ﻣﻦ ﭘﺎدﺷﺎه ﺷﻤﺎ ﺷﺪه ام اﻣﺮوز ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﮕﻮﺋﯿﺪ ﻏﻼﻣﺎن ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ. ﻋﺪه ای از ﻏﻼﻣﺎن ﮐﻪ ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ)ﮐﺎﭘﺘﺎ ( ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪﻧﺪ و او ﮔﻔﺖ ﻓﻮری ﺷﺮاب و ﻏﺬا ﺑﯿﺎورﯾﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﻮرم و ﺑﻮﺳﯿﻠﻪ ﺷﺮاب ﺧﻮد را ﺷﺎدﻣﺎن ﮐﻨﻢ و دﯾﮕﺮان ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺷﮑﻢ را ﺳﯿﺮ و ﺳﺮ را ﮔﺮم ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﻏﻼﻣﺎن ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻏﺬا و ﺷﺮاب در اﻃﺎق دﯾﮕﺮ ﺣﺎﺿﺮ اﺳﺖ و او را ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﺎ ﻫﯿﺎﻫﻮ وﻏﺮﯾﻮ و ﺧﻨﺪه ﺑﻪ ﺗﺎﻻر دﯾﮕﺮ ﺑﺮدﻧﺪ و ﻣﻨﻬﻢ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ رﻓﺘﻢ و دﯾﺪم ﮐﻪ در آن ﺗﺎﻻر اﻧﻮاع اﻏﺬﯾﻪ و اﺷﺮﺑﻪ را ﻧﻬﺎده اﻧﺪ و ﻫﺮ ﮐﺲ ﻫﺮ ﻃﻮر ﮐﻪ ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻮد از ﻏﺬاﻫﺎ و ﺷﺮاﺑﻬﺎ اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯿﮑﺮد و ﻣﯿﺨﻮرد و ﻣﯽ آﺷﺎﻣﯿﺪ. )ﺑﻮراﺑﻮرﯾﺎش ( ﭘﺎدﺷﺎه ﺳﺎﺑﻖ ﺑﺎﺑﻞ ﻣﺜﻞ ﻏﻼﻣﺎن ﯾﮏ ﻟﻨﮓ ﺑﮑﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدو وﺳﻂ ﺟﻤﻌﯿﺖ از ﻫﺮ ﻃﺮف ﻣﯿﺪوﯾﺪ و ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﺷﺮاب را واژﮔﻮن ﻣﯿﮑﺮد و ﺧﻮرﺷﻬﺎی ﻏﻠﯿﻆ را روی ﺟﺎﻣﻪ ﺣﻀﺎر ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ و آﻧﻬﺎ را واﻣﯿﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﺎﺳﺰا ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ . در ﺣﯿﺎط ﮐﺎخ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺣﻮض ﻫﺎ را ﭘﺮ از آﺑﺠﻮ و ﺷﺮاب ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ و ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯿﺘﻮاﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﺣﻮض ﺑﻨﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ آ ﺑﺠﻮ ﯾﺎ ﺷﺮاب ﺑﻨﻮﺷﺪ و ﺑﺎ ﺧﺮﻣﺎ و ﻣﺎﺳﺖ و ﯾﮑﻨﻮع ﭼﺮﺑﯽ ﮐﻪ از ﺷﯿﺮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ و ﺧﯿﻠﯽ ﻟﺬﯾﺬ اﺳﺖ) ﻣﻘﺼﻮد ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه ﮐﺮه ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ– ﻣﺘﺮﺟﻢ (ﺷﮑﻢ را ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ.