انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

این قافله ی عمر عجب میگذرد . . .

بر بلندای دل


 

نتوان گفت که این قافله وا می ماند

 

خسته و خفته از این خیل جدا می ماند


این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی


این سفر همره تاریخ به جا می ماند


دانه و دام در این راه فراوان امّا

مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند

 

می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما

همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند

 

بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش

نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند

بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما


مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد