انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت خواستم غم مخورم

خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت خواستم غم مخورم قصه هجران نگذاشت خواستم دست به هر کـار خلافی بزنـم آیه خـوف فمـن یعمــل قــرآن نگذاشــت خواستم صاحب زر گردم و سر نیزه زور مرگ چنگیز به یاد آمد و میدان نگذاشت خواستم بهر دو نان منت دونان بکشـــم پــاسخ مور به پیــغام سلیمـان نـگذاشــت خواستم از خم شادی دو سه جامی بزنم یاد آن خسته دل بی سر و سامان نگذاشت خواستم کاخ بسازم که کشد سر به فلک دیــــدن کوخ نشیــنان بیابـــان نگذاشـــت خواستم سفره شاهانه بچینم به طــــرب یـــاد آن گرسنه سر بــه گریبان نگذاشت خواســتم شعـــر بگویم که بخنند هــمه ناله بیــوه زن و اشــک یتیمان نــگذاشت نفس میخواست مرا منحرف از راه کند فطرتم بر سر عقل آمد و وجدان نگذاشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد