از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1403/06/05

سلام چطورین خوبین ؟ 

مرسی بد نیستم ینی برای اولین بار تقریبا میخوام بگم خوبم و طلسم این حال بد همیشگی رو بشکنم :))

داشتم دو روز پیش وبمو چک میکردم ک این نوشته ها از چه سالی هست و چیا نوشتم دیدم که همیشه مضمون نوشته هام تقریبا یکی هست و همیشه ناله و فغان و حرفای یکسان :)) سعدی یه جا توی گلستان میگه :


منشین ترش از گردش ایام که صبر 

تلخ است و لیکن بر شیرین دارد


میگه صبر کنی ممکنه اون صبر کردنه تلخ باشه ولی عاقبتش خوشه ولی هرچی توی نوشته ها گشتم دیدم حال من همواره یکسان بوده و بر شیرینی ازش حاصل نشده ک البته طبیعی هم هست آدم بدون فعالیت و راکد بودن نبایدم انتظار بر شیرین رو داشته باشه :) 

خلاصه ک حال ما برعکس چیزی ک توی شعر ها میگن دائما یکسان نباشد حال دنیا غم مخور ، یکسان بوده و خراب و داغان بوده ایم :| 

توی این رابطه آخر ک گذشت گرچه گذشت ازش خیلی سخت بود و میدونی مثل خری بودم ک بهم تیتاپ داده بودن همینقدر شاد همینقدر سرخوش و همینقدر بی عقل شده بودم ، احساسم شدید بهم غلبه کرد آخه میدونی کسی ک از چیزی محروم باشه وقتی بهش میرسه مثل رویا میمونه ولی وقتی یهو از دستش میده بومب تخریب شدیدی داره واقعا 

قبلش چون نداشتی یه عادت داشتی و روال بوده برات ولی وقتی حس هم صحبتی حس کسی ک میفهمتت و کسی ک میتونی همراهش باشی بدون اینکه از چیزی بترسی و خیلی احساس های دیگه رو درک میکنی تازه وقتی از دست می‌ره میفهمی چی از دست دادی 

البته آموزه های زیادی توش داشت اینکه فهمیدم من هرکسی توی زندگیم بیاد مثل چسب بهش میچسبم و اگر رابطه طولانی بشه فقط مرگ می‌تونه منو جدا کنه از طرف و اینکه فهمیدم هیچی از ارتباط اجتماعی خصوصا با یه دختر بلد نیستم و آماتور آماتورهستم 

فهمیدم فعلا قابلیت اینو ندارم ک توی زندگی کسی باشم چون اون آدم فهم میخواد عقل میخواد و فقط احساس نمیخواد فقط لغات قشنگ نمیخواد فقط حرفای صد من یه غاز نمیخواد ، امنیت میخواد ، ساپورت شدن میخواد ، میخواد پس ذهنش احساس کنه کسی ک بهش تکیه می‌کنه توی سختی ها هم قوی و ستون میمونه و اونی نیست ک جا بزنه و بخواد ول کنه بره

فهمیدم چقدر خوب شد ک نشد برای ایشون و برای من چون ظرفیتشو ندارم هنوز شاید یه بلوغ عاطفی و عقلی درست حسابی نیازه تا بتونم با کسی ارتباط بگیرم به صورت درست 

ولی خب گذشتم دیگه 

چند روز رفتم بیرون اسنپ گشتم به مردم نگاه کردم آهنگ گوش دادم و دیدمشون 

حس خوبی داره آدم ها رو ببینی و محبتشونو نسبت به هم متوجه بشی ولی خب ازین که خودت نداریش هم ممکنه احساس حسادت کنی ک امری عادیه 

آدمی زیاده خواه و خودپسنده و این امری است طبیعی

حسم خنثی رو به خوبه الان گرچه روز بدی گذروندم و بیرون خوش نگذشت ولی ریلکسم کم پیش میاد اینطوری باشم 

همکلامی با انسان های خوب آدم رو خوب می‌کنه. بهترین دارو برای یه انسان یه انسان دیگه است 

زندگی جریان داره منم هستم تا وقتی ک بتونم 

امیدوارم توان اینو داشته باشم خلا شدید تنهایی درونمو بپوشونم تا مثل بقیه عقده های درونم باز نشه و باعث آزار کسی نشه 

میدونم تو قضیه اخیر باعث دلواپسی و اذیت یه آدم شدم و این آزارم میده ک نتونستم توضیحش بدم براش و بگم ک درسته از نزدیک دلهره آور و ترسناک به نظر میام ولی ممکنه بتونم خوب بشم یا شاید عوض شم ، دوست داشتم بتونم حداقل مراتب عذر خواهیمو بهش برسونم تا اگر دلی آزرده ام حداقل اون آدم بی وجدان خودخواهه به نظر نیام ، بتونه اگر روزی یاد کرد ک بعیده :)) بگه هعی بدکش نبود


اما بیخیال نشد 


شب های درازی پیش خواهد آمد ک آدمی تنهاست بدون اینکه کسی احساس درون وجودش رو بفهمه و این مثل اینکه توی روال زندگی انسان ها مرسومه ک همدیگه رو نادیده بگیرن و فکر بقای خودشون تنها الهه ذهنیشون باشه 

البته پر بیراه هم نیست و حق دارند ولی به نظرم ما انسان هستیم و فراتر از یک موجود جبری و بی تعقلیم ، میتونیم همو با کلمات خوب توصیف کنیم ، میتونیم به هم لبخند بزنیم ، میتونیم گوش شنوایی برای هم باشیم و اینها هیچکدوم هزینه بر نخواهد بود مگر اینکه درونش دنبال منفعت شخصی بگردی ک اون چیز خوبی نیست 

امیدوارم یه روز همه برای بهتر شدن محلی ک توش زندگی میکنن بجنگن و با افکار زیبایی ک دارن خوبی و مهربانی و شادی رو توی هوای اطرافشون پخش کنن 

به اندازه کافی جنگ و خونریزی و شکنجه و آزار روحی روانی هست ، یکمم خلافش حرکت کنیم بد نیست مگه نه !؟


شبتون بخیر 

۱۴۰۳/۰۶/۰۵

ساعت ۱:۵۲ بامداد 

آروزی خوب براتون دارما 

خوب بمونید حتی اگر کل دنیا پر از کثیفی و نکبت و غم باشه 

شادی می‌تونه از ته یک دل کوچک هم شعله بکشه و باعث کلی اتفاقات خوب توی زندگی خیلیا بشه 

دوستتون دارم همتونو ، عشقید مواظب خودتون بمونید ...




در بادیهٔ عشق تو کردم سفری

تا بو که بیایم ز وصالت خبری

در هر منزل که می‌نهادم قدمی

افکنده تنی دیدم و افتاده سری


نظرات 1 + ارسال نظر
Zohre دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 06:19 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد