از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1403/06/16

سلام چطورید ؟ مرسی بد نیستم 

داشتم به لحظاتی ک داشتم خودکشی می کردم فکر میکردم ، اون ثانیه های پایانی که فکر می‌کنی همه چیز تمومه ولی خب از بعدش خبر نداری 

معمولا لحظه آخر همه چی تو دنیا در برابر چشمت بی ارزش میشه حس می‌کنی هیچی نیست ک بهش علاقه داشته باشی بیشتر فکرت وقتیه ک مردی و نیستی 

یه احساس اضطراب و دلهره و ترس شدید داری ک باید تحملش کنی تا به نتیجه برسی

همه اعضای خانواده و همه آدم ها و همه ی وسایل ها در برابر چشمت چون شن و ماسه بی ارزش هستند و میری ک تموم کنی همه چیو ، و یهو میبینی هیچی دیگه در برابر چشمانت روشن نیست و تاریکی محض است 

 اون موقع است ک دیگه تمومه ، ولی خب گذشتش از تک‌تک لحظه هاش برای آدم سخته ، آدمی جان دوست و خودخواهه ولی اگر اون لحظه آخر اتفاق بیافته خیلی خوبه ، تاریکی محض همه جارو میگیره و دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی ، این خودش خیلی خوبه ، درسته فرار از موقعیته، درسته بزدلانه است، درسته درست نیست ولی خب خوبه 

امید دارم ب اون موقعیت برسم و تموم کنم :) ده ساله امید دارم و میدونم یه روز به حقیقت می‌پیونده 


شب خوش 



 


ندانم چه ازین آیدم پایان

ندانم چه ازین زایدم فرجام

درآمد از درم القصه چونان

که در آغازگم کردم سرانجام


نظرات 1 + ارسال نظر
غزل سپید جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 03:20 ق.ظ

کاش امیدی برای زندگی پیدا کنی...

ممنون از وقت گرانبهاتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد