در شبی که زمستان با تمام لطافت و سرمایش شهر کوچک را در آغوش گرفته بود، برف مثل پرهای نرم فرشتهها روی کوچههای سنگفرششده میبارید. مهران، با قلبی پر از تپش، از قطار پیاده شد. سالها بود که این شهر، با عطر یاسهای باغچههای قدیمی و صدای زنگ کلیسای کوچک، برایش فقط رویایی دور بود. کار در شهری غریب، با خیابانهای بیانتها و آسمانی که هیچوقت ستاره نداشت، او را از اینجا جدا کرده بود. اما هیچ فاصلهای نتوانسته بود آرزو را از قلبش بیرون کند.
مهران کتش را محکمتر بست، بخار نفسش در هوای یخزده رقصید و چمدان قدیمیاش را روی زمین برفی کشید. به سمت میدان قدیمی قدم برداشت، همانجایی که سالها پیش، زیر درخت کهنسال بلوط، او و آرزو با نگاهی عاشقانه به هم قول داده بودند که تا ابد مال هم باشند. نامههایشان، که با دستخط ظریف آرزو و کلمات پراحساس مهران نوشته شده بودند، در این سالها تنها تسکین دلتنگیشان بود. اما امشب، بعد از ماهها انتظار، قرار بود دوباره در هم غرق شوند.
وقتی به میدان رسید، باد سردی صورتش را نوازش کرد و مه غلیظی همهجا را پوشانده بود. لحظهای ترس به دلش چنگ زد. اگر آرزو نیامده باشد؟ اما ناگهان، از میان مه، نوری گرم و آشنا دید. آرزو آنجا بود، زیر درخت بلوط، با پالتوی سرخ رنگش مثل گلی شکفته در میان برف میدرخشید، و شال پشمیاش که به نرمی دور گردنش پیچیده بود، در باد سرد زمستانی موج میزد. دستهایش را به هم میمالید تا گرم شوند، اما چشمانش، پر از انتظار و عشق، به دوردست خیره بود. مهران لحظهای ایستاد، نفسش را حبس کرد. چطور ممکن بود که پس از این همه سال، هنوز نگاه آرزو اینقدر او را به لرزه درآورد؟ انگار زمان هرگز بینشان فاصله نینداخته بود.
«آرزو...» نامش از لبهای مهران مثل دعایی زمزمه شد، نرم و شکننده، گویی میترسید باد آن را بدزدد.
آرزو سرش را بلند کرد و در یک لحظه، چشمانشان در هم گره خورد. لبخندی روی لبهایش شکفت، لبخندی چنان گرم و عمیق که انگار تمام سرمای زمستان را ذوب کرد. چشمانش، مثل آسمانی پرستاره، از شوق و اشک برق میزد. بدون نیاز به کلمهای، قلبهایشان یکدیگر را صدا کردند. مهران قدمهایش را تند کرد، و آرزو، مثل پرندهای سبکبال، به سویش دوید. برف زیر پاهایشان آواز خشخش میخواند، و باد، بازیگوش، شال آرزو را در هوا رقصاند.
وقتی به هم رسیدند، مهران او را در آغوش کشید، محکم، انگار میخواست تمام سالهای دوری را در آن لحظه فشرده کند. آرزو سرش را روی سینهاش گذاشت، جایی که ضربان قلب مهران مثل لالایی آشنایی بود. بوی عطر او، که با رایحهی چرم کتش و سرمای زمستان درآمیخته بود، آرزو را به روزهایی برد که زیر آسمان پرستارهی شهرشان، دست در دست هم، از عشق میگفتند. دستهای مهران دور کمرش حلقه شد، و آرزو انگشتانش را در موهای او فرو برد، گویی میخواست مطمئن شود که این لحظه واقعی است.
«فکر کردم شاید دیگه نیای...» صدای آرزو لرزید، پر از بغضی که از شوق و دلتنگی بافته شده بود.
مهران صورتش را در موهای او فرو برد و زمزمه کرد: «همهی دنیا رو زیر پا میذارم، ولی همیشه برمیگردم به تو، آرزوی من.»
در آن شب زمستانی، زیر نور کمفروغ چراغهای میدان و رقص دانههای برف، دنیا برایشان کوچک شد. نه سرما، نه دوری، نه هیچ چیز دیگر نمیتوانست میانشان فاصله بیندازد. فقط عشق بود، مثل آتشی سوزان که در قلبهایشان شعله میکشید و آنها را در آغوش هم غرق لذتی بیانتها میکرد. آرزو به چشمان مهران نگاه کرد و لبخند زد، و مهران در آن لحظه دانست که تمام عمرش را برای همین لبخند زندگی کرده است.
آنها زیر درخت بلوط ایستادند، دست در دست، و برف همچنان آرام میبارید، گویی آسمان هم برای عشقشان اشک شوق میریخت.