برف، مثل پردهای سفید و بیرحم، شهر کوچک را در سکوت غمانگیزی فرو برده بود. باد سرد، با زوزههایش، انگار نالههای ناگفتهای را در کوچههای سنگفرششدهی میدان قدیمی تکرار میکرد. آرزو، با پالتوی سرخرنگی که در مه غلیظ شب مثل جرقهای کمفروغ میدرخشید، زیر درخت بلوط ایستاده بود. شال پشمیاش در باد میلرزید، و دستهایش، یخزده و لرزان، به سینهاش چسبیده بودند تا قلب بیقرارش را آرام کنند. سالها دوری، نامههای پر از حسرت و عشق، و قولهایی که زیر همین درخت در شبهای پرستاره داده شده بودند، او را به این لحظه کشانده بود—لحظهی دیدار دوبارهی مهران.
مهران، با کتی مندرس و چمدانی که از فرط استفاده ترک خورده بود، از قطار پیاده شد. نفسهایش در هوای یخزده به بخار سفید بدل میشد، اما سرما برای او معنایی نداشت. تنها چیزی که حس میکرد، وزن سنگین غمی بود که سالها در سینهاش انباشته شده بود. شهر غریب، با آسمانخراشهای سرد و خیابانهای بیروح، نهتنها جسمش را فرسوده بود، بلکه روحش را هم در تاریکی فرو برده بود. عشق به آرزو، تنها نوری بود که او را زنده نگه داشته بود، اما حتی آن نور هم حالا کمسو شده بود. او به خانه برگشته بود، نه برای زندگی دوباره، بلکه برای آخرین وداع.
وقتی به میدان رسید، مه را کنار زد و آرزو را دید. چشمانش، مثل ستارههایی در آسمانی شکسته، از پشت پردهای از اشک برق زدند. آرزو لبخندی زد، لبخندی چنان شکننده که انگار با کوچکترین لمس فرو میریخت. «مهران...» صدایش، مثل نجوایی از گذشتهای گمشده، در باد پراکنده شد، اما برای مهران، مثل آخرین تپش قلبش بود.
بدون کلمهای، به سوی هم دویدند. برف زیر پاهایشان فریاد کشید، و باد، شال آرزو را مثل روحی سرگردان در هوا چرخاند. وقتی به هم رسیدند، مهران او را در آغوش کشید، چنان محکم که انگار میخواست تمام وجودش را به او ببخشد. آرزو سرش را روی سینهاش گذاشت، جایی که ضربان قلب مهران، ضعیف و نامنظم، مثل آوازی محتضر به گوش میرسید. بوی چرم کتش، آمیخته با عطر خاک و حسرتی عمیق، آرزو را به روزهایی برد که عشقشان تنها قانون دنیا بود.
«فکر کردم دیگه نیای...» آرزو زمزمه کرد، صداش از بغض و شوق ترک خورده بود.
مهران، با انگشتانی لرزان، موهایش را نوازش کرد. «تا تو رو نبینم، نمیتونم برم...» کلماتش سنگین بودند، پر از معنایی که آرزو هنوز درک نکرده بود. او عقب کشید و به چشمان مهران نگاه کرد. در آن نگاه، چیزی بیش از عشق بود—تاریکی عمیقی که انگار تمام امید را بلعیده بود.
«مهران؟ چی شده؟» آرزو با نگرانی پرسید، اما مهران فقط لبخند تلخی زد. در جیب کتش، بطری کوچکی بود، خالی و سرد، که چند لحظه پیش، در تنهایی قطار، محتویاتش را نوشیده بود. تصمیمش را ماهها پیش گرفته بود—جهان بدون آرزو، جهانی نبود که بخواهد در آن نفس بکشد. اما پیش از پایان، میخواست او را یک بار دیگر ببیند، یک بار دیگر در آغوشش بگیرد.
«من... دیگه نمیتونم، آرزو.» صدایش لرزید، و چشمانش، پر از اشک، به او خیره ماند. «این دنیا... بدون تو برام جهنمه. فقط خواستم یه بار دیگه ببینمت... فقط یه بار.»
آرزو، مبهوت، دستهایش را روی صورت مهران گذاشت. «نه... مهران، نه... تو چیکار کردی؟» وحشت در صدایش موج میزد، اما مهران فقط سرش را تکان داد. جسمش سست شد، و زانوهایش خم شدند. آرزو او را گرفت، اما وزن مهران او را هم به زمین کشید. «مهران! نرو! تو قول دادی... قول دادی بمونی...» فریادش در سکوت میدان گم شد، و اشکهایش، داغ و بیصدا، روی صورت سرد مهران چکید.
مهران، با آخرین توانش، دست آرزو را گرفت. «تو... عشق منی... همیشه...» کلماتش مثل وداعی ابدی در هوا معلق ماندند. چشمانش بسته شدند، و لبخندی محو، پر از آرامش و حسرت، روی لبهایش ماند. برف روی موهایش، روی کتش، روی صورتش نشست، و او، در آغوش آرزو، برای همیشه خاموش شد.
آرزو زانو زده بود، مهران را در آغوشش فشرده بود، انگار میتوانست روحش را به جسمش برگرداند. «مهران... چرا؟ چرا منو با این درد تنها گذاشتی؟» فریادش در باد گم شد، و فقط سکوت پاسخ داد. بطری خالی از جیب مهران به زمین افتاد و در برف گم شد، مثل زندگیای که او خودخواسته رها کرده بود. آرزو او را تکان داد، موهایش را نوازش کرد، اما هیچ پاسخی نبود. فقط سرما بود، و غمی چنان عمیق که انگار قلبش را با دست خالی از سینهاش کنده بودند.
ساعتها گذشت، شاید ابدیت. آرزو هنوز مهران را در آغوش داشت، اشکهایش یخ زده بودند، و پالتوی سرخش زیر برف مدفون شده بود. او به آسمان نگاه کرد، جایی که هیچ ستارهای نبود، فقط تاریکی بیانتها. «تو منو کشتی، مهران... بدون تو، منم مُردم.»
درخت بلوط، شاهد این فاجعه، شاخههایش را در باد خم کرد، گویی برای عشقی که در اوج سوخت و برای همیشه خاکستر شد، اشک میریخت. آرزو، با مهران در آغوش، زیر برف ماند، و میدان، برای ابد، نگهبان این غم ابدی شد—غمی که نه زمان، نه باد، و نه برف نتوانست آن را بشوید.