انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

خیال پدر

شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال      خواب از سرم به نغـمه مـرغی پـریده بود


در گـوشه اتـاق فـرو رفــته در ســکوت      رویای عــمر رفـته مــرا پیــش دیـده بـــود


درعالــــم خیال به چــــشم آمــدم پدر        کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود


موی ســـیاه او شده بود اندکی سپید        گویی سپیده از افق شــــــب دمیده بود


یاد آمــدم که در دل شـــــــبها هزار بار       دست نوازشم به سر و رو کشـــیده بود


از خود برون شــدم به تماشای روی او        کی لــذت وصــال بدین حد رسیــده بود


چون محو شد خیال پـــــــدر از نظر مرا        اشکی به روی گونه زردم چــــکیده بود


سهراب سپهری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد