ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
.
.
.
.
.
وقتی سرم را به دیوار زمان تکیه میدم ، افکارم و احساسم مثل پروانه شروع میکنند
تووی سرم بازی کردن.
گاهی که یاد باربد میافتم، با خودم میگم : چرا سعی نکرد که اول خودشو ببخشه و
بعد منو ؟
چرا اینقدر سختگیر بود؟( از بس سخت میگرفت، دنیا و روزگار هم بهش سخت
میگرفت )
چرا فکر میکرد مسئول فکر و برداشت مردم و یا دشمن خودش هست؟
چرا فکر میکرد اگر برای کسی اینقدر ارزش داره که پیگیر بود و نبودش باشه ، و
دیگران متوجه بشن یکی هست
که دوستش داره ، گناه کرده یا آبروش رفته .... یعنی دوست داشتن یک انسان وقتی
دشمنش بفهمه ، یکی
هست که رقیبشو دوست داره باعث آبرو ریزیه؟
چقدر راحت ارزش گذاری میکرد، به یکی میگفت بی ارزش و به دیگری میگفت با
ارزش
گاهی میگم باربد فقط دنبال بهونه رفتن بود، وقتی دوستت نداشت ، چیز دیگه ای
برای گفتن نمی موند...
خودشو توی چه چهارچوبی گیر انداخته بود، که اینطور فکر میکرد و برخورد
میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ظاهر ، پول ، موقعیت ، تحصیلات ، هوس آنی که با هم جمع بشن، این دوره زمونه
بهش میگن عشق . اما من
بهش میگم هیچی ، چون همشون رفتنی هستند...
.
.
.
.