انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

کجاست؟؟؟

.

.

.

.

.

وقتی سرم را به دیوار زمان تکیه میدم ، افکارم و احساسم مثل پروانه شروع میکنند

تووی سرم بازی کردن.

گاهی که یاد باربد میافتم، با خودم میگم : چرا سعی نکرد که اول خودشو ببخشه و

بعد منو ؟

چرا اینقدر سختگیر بود؟( از بس سخت میگرفت، دنیا و روزگار هم بهش سخت

میگرفت )

چرا فکر میکرد مسئول فکر و برداشت مردم و یا دشمن خودش هست؟

چرا فکر میکرد اگر برای کسی اینقدر ارزش داره که پیگیر بود و نبودش باشه ، و

دیگران متوجه بشن یکی هست

که دوستش داره ، گناه کرده یا آبروش رفته .... یعنی دوست داشتن یک انسان وقتی

دشمنش بفهمه ، یکی

هست که رقیبشو دوست داره باعث آبرو ریزیه؟

چقدر راحت ارزش گذاری میکرد، به یکی میگفت بی ارزش و به دیگری میگفت با

ارزش

گاهی میگم باربد فقط دنبال بهونه رفتن بود، وقتی دوستت نداشت ، چیز دیگه ای

برای گفتن نمی موند...

خودشو توی چه چهارچوبی گیر انداخته بود، که اینطور فکر میکرد و برخورد

میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ظاهر ، پول ، موقعیت ، تحصیلات ، هوس آنی که با هم جمع بشن، این دوره زمونه

بهش میگن عشق . اما من

بهش میگم هیچی ، چون همشون رفتنی هستند...

.

.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد