انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1404/02/26

شب بود، شبی که انگار از رحم تاریکی زاده شده بود، بی‌ابتدا و بی‌انتها. پنجره‌ی اتاقم نیمه‌باز بود، اما باد نمی‌وزید. فقط بوی خاک نم‌زده و گندیدگی کوچه، مثل بختک، توی اتاق می‌پیچید. انگار شهر نفس‌های آخرش را می‌کشید و با هر بازدم، زهری نامرئی به ریه‌هایم می‌فرستاد. لامپ کم‌سوی گوشه‌ی اتاق زوزه‌ای خفیف می‌کشید، نور زرد و بیمارش روی دیوارهای ترک‌خورده می‌لرزید، انگار می‌خواست فرار کند، اما زنجیر شده بود. روی تخت چوبی کهنه‌ام نشستم، تشکش زیر وزنم ناله کرد. با انگشت‌های لرزان، سیگاری از جعبه‌ی مچاله‌شده‌ی کنارم برداشتم و آتش زدم. دودش توی گلویم چنگ انداخت، مثل حرفی که سال‌هاست توی سینه‌ام حبس شده، اما جرئت گفتنش را ندارم.

دیوارها نزدیک‌تر می‌آمدند، انگار می‌خواستند مرا در خودشان بلعند. ساعت دیواری، با عقربه‌های زنگ‌زده‌اش، تیک‌تاک می‌کرد، اما زمان از حرکت ایستاده بود. سوالم این بود: چرا هنوز این‌جایم؟ چرا هر صبح چشم باز می‌کنم، وقتی می‌دانم امروز فقط سایه‌ی دیروز است؟ آدم‌ها توی کوچه راه می‌روند، فریاد می‌زنند، می‌خندند، اما هیچ‌کدام زنده نیستند. ماسک‌هایی‌اند با چشم‌های خالی، سایه‌هایی که وانمود می‌کنند نفس می‌کشند. و من، من از آن‌ها هم بدترم. سایه‌ای که حتی نمی‌تواند تظاهر کند.

دیشب خواب دیدم توی گورستانی ایستاده‌ام، زیر آسمانی که ستاره‌هایش خاموش بودند. قبرها باز بودند، اما خالی. فقط سنگ‌هایی سرد و خاکستری، با اسم‌هایی حک‌شده که نمی‌شناختم، ولی انگار مال من بودند. یکی را لمس کردم؛ سردی‌اش مثل تیغ توی استخوان‌هایم فرو رفت. انگشتانم را روی حروف کشیدم و حس کردم قلبم کندتر می‌زند. از خواب پریدم، اما گورستان هنوز این‌جا بود. توی اتاقم. توی سرم. توی آینه‌ی ترک‌خورده‌ای که هرگز جرئت نگاه کردن به آن را ندارم.

زندگی یک شوخی‌ست، یک شوخی کثیف که هیچ‌کس برایش نمی‌خندد. ما عروسک‌های کوکی هستیم، با فنرهایی که یکی، جایی، کوکشان کرده و بعد رهایمان کرده تا بپوسیم. عشق؟ امید؟ همه‌اش فریب. فقط یک چیز واقعی‌ست: این تاریکی که مثل زهر توی رگ‌هایم جریان دارد. این حس که هر نفس، یک قدم به سوی هیچ‌چیز است. گاهی فکر می‌کنم اگر فریاد بزنم، شاید این وزن از سینه‌ام کم شود. اما می‌دانم که فریادم فقط توی این دیوارها می‌پیچد و برمی‌گردد، مثل echo یک نفرین.

صدای سگ‌ها از دور می‌آید، ناله‌ای که انگار برای مرگ کسی عزا گرفته‌اند. شاید برای من. شاید برای همه‌مان. سیگارم تمام شده، اما هنوز دود می‌کشم، انگار اگر نکشم، خودم تمام می‌شوم. کاغذ و قلم جلوی رویم است. می‌نویسم، چون فقط این مانده. کلماتم مثل خون از انگشتانم می‌چکند، اما هیچ‌کس نمی‌خواند. هیچ‌کس نمی‌فهمد. سایه‌ام روی دیوار می‌لرزد، بلندتر از خودم، سیاه‌تر از خودم. او من است. من اویم. و هر دومان، هیچ.

پنجره را باز می‌کنم. سرما توی اتاق هجوم می‌آورد. به کوچه نگاه می‌کنم، به تاریکی که انگار مرا می‌خواند. یک قدم. فقط یک قدم کافی‌ست. می‌روم. نه به سوی چیزی، نه به سوی کسی. فقط به سوی همان هیچی که همیشه منتظرم بود. سایه‌ام دنبالم می‌آید، اما این‌بار، او جلوتر است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد