انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1404/03/06

در شهری که ساعت‌ها به عقب می‌گریند، من، سایه‌ای بی‌چهره، زیر آسمانی از شیشه‌های شکسته قدم می‌زنم. ابرها، این پرندگانِ سنگی، خونِ سیاه می‌بارند و خیابان‌ها را در آینه‌های ترک‌خورده غرق می‌کنند. ای دنیا، تو یک نقاشیِ نیمه‌سوخته‌ای که رنگ‌هایش در گلویم گیر کرده‌اند!
مردمانت، ماهی‌های بی‌آب، با چشمانِ خالی از خواب، در کوچه‌های مه‌آلود می‌لغزند. لبخندهایشان، چون ساعت‌های ذوب‌شده، از صورتشان می‌چکد و روی زمین لکه‌های زهر می‌سازد. من فریاد می‌زنم، اما صِدام پروانه‌ای‌ست که بال‌هایش در بادِ سردِ تو پاره می‌شود. قلبم، این ساعتِ شنیِ وارونه، شن‌هایش را به آسمان می‌ریزد، اما هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد.
ای زمان، ای عقربه‌ی زنگ‌زده که در سینه‌ام می‌چرخی، چرا هر تیک‌تاکت، زخمی تازه می‌گشاید؟ من در این جنگلِ آینه‌ها گم شده‌ام، جایی که هر درخت، سایه‌ی خودم است و هر شاخه، طنابی برای خفه کردنِ رویاهایم. ای دنیا، تو یک کابوسِ بی‌انتهایی که در آن، اشک‌هایم به جایِ باران، سنگ می‌شوند و بر سرم فرو می‌ریزند. نفرین بر تو، ای بومِ شکسته‌ی نقاشِ دیوانه، که جز سیاهی و اندوه بر من ننگاشته‌ای!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد