در شهری غرق در غوغا، که مردمانش خود را قلهی تمدن میپنداشتند، آدمی زیست که آرمانهایش رنگ انسانیتی گمشده داشت. او، در میانهی هجوم طمع و خودپرستی، کتابی به دست میگرفت و زیر نور لرزان چراغهای خیابان، از عدالت سخن میگفت. به سوداگران کتوشلوارپوش که چشمانشان برق زر میزد، میگفت: «چرا در حرص غوطهورید؟ بیایید از گوهر انسانیت بگوییم!» اما آنها، با لبخندی زهرآگین، سکههایشان را تنگتر در آغوش کشیدند و گفتند: «انسانیت؟ گنج ما درهم و دینار است!»
روزی، عزم کرد تا به این موجودات غرق در پستی، قانون والای اخلاق را بیاموزد. بر تختهای در گوشهی پارکی خاکستری نوشت: «برابری، یعنی هر جان حق زیستنی شایسته دارد.» سوداگر محله، با خندهای سرد، گفت: «برابری؟ سود من کجای این قصه است؟» زنی سالخورده، که قلبش از سنگ پول بود، غرید: «شایستگی؟ تنها زر شایسته است!» اما او دلنگران نشد. شبانگاه، کنار نیمکتی شکسته، برای رهگذران از آزادی سخن راند، اما آنها، اسیر جادوی صفحههای نورانی، زیر لب زمزمه کردند: «آزادی؟ یعنی پیامی بیهزینه؟»
مردمان، فرو رفته در گرداب خودخواهی، به او طعنه میزدند. او که خود را در آسمان آرمانها میدید، نمیدانست که خود نیز در این بیشهی وحشی اسیر است. روزی، جوانی گستاخ، با چالاکی، داراییاش را ربود و فریاد زد: «اینجا جنگل است، نه بهشت!» او بانگ برآورد: «این بیاخلاقی است!» جوان، با ریشخندی تلخ، پاسخ داد: «اخلاق؟ این شهر است، خیالپرداز!»
آخرین بار، او را دیدند که در کنج پیادهرو، برای کارگرانی خسته از رنج، از همدلی میگفت. آنها، بیاعتنا، در اندیشهی نان شب بودند. زیر لب نجوا کرد: «شاید من بیش از حد انسانم...» اما شهر، جز قهقههای پوچ، پاسخی نداشت.