چند روز دیگه گذشت ، خوب میگذره ها
در دلم غمی سنگینی میکنه ، ک نمیدونم چیست ، ولی خوشبختانه همیشه هست...
داشتیم حرف میزدیم با مادرم میگفت تلاش کن قدم بردار حرکت کن درست میگفت ولی خب گمونم هیچوقت شرایط یک انسان افسرده رو درک نکرده ولی من یکم براتون توضیح میدم
جایی خوانده بودم ک آدمی که دچار افسردگیه ممکنه شاد به نظر بیاد ممکنه نرمال به نظر بیاد ممکنه بخنده و کول و باحال باشه ولی خب در حقیقت اینطوری نیست
آدم افسرده به نظرم کسیه ک به پوچی رسیده در مورد همه چی و حتی شاید همه کس ینی چیزی راضی اش نمیکنه که بخواد پاشه کاری کنه تغییر کنه و عوض بشه
مثل یه هاله سیاه رنگ میمونه ک دور آدم رو گرفته باشه مثل یه حباب سیاه ک درونش مشخصه ولی بیرونشو هرچی بخوای نگاه کنی چیزی نمیبینی ( خود شخص افسرده چیزی رو نمیتونه ببینه انگار کور شده باشه )
نوشته بودن برا آدمی که افسرده است حتی رفتن به حمام هم ممکنه سخت باشه ، درست میگن و نوشته بودن این شخص باید فقط و فقط به فکر بلند شدن از سر جایش باشه نه به فکر حمام کردن ، ینی قدم به قدم کاراشو کنه اول بلند بشه بعد حرکت کنه برسه ب حمام بعد بره حمام شاید کسی که میخونه براش خنده دار باشه ولی واقعا همینه
آدمی که بذر همه ی زندگی مثل شغل و زن و آینده و خانواده درونش خشکیده و چیزی برای ادامه تلاش نداره زندگی همینقدر براش سخته
من خودم رو حس میکنم آدم قوی ای بودم ک واقعا هنوز زنده ام ، من سختی خیلی توی زندگیم بوده ولی ازش گذشتم از همه بهم بدی رسیده ولی سعی داشتم بد نباشم
ولی این به این معنی نیست ک بدی نکردم صد در صد بد بودم یه جاهایی
این چند روز همش توی گوشی بودم همش خواب ؛ حس لطافت زندگی مثل همیشه هنوزم دلش برایم تنگ نشده ک سری ب من نمیزند...
ولی میگذره
همینطوری ک گذشته
بر گردن او بماند و از ما بگذشت
از ما گذشت همه چیز ، زندگی ، محبت ، انسانیت اخلاق شرافت و روش زندگی انسانی
امیدوارم برای بقیه زندگی با روش درستش پیش بره
قرص گرفتم هفته پیش قرصی ک ب نبودنم منتهی میشه
فکر نمیکردم اینقدر راحت گیر بیاد ولی خب شکر خدا پیدا کردم
دنبال یه غم بزرگم ک باعث بشه استفاده کنم ازش غمی ک نتونم تحملش کنم
ولی دیشب یا حتی امشب راغبم ازش استفاده کنم نمیدونم چی درون وجودم منو معطل میکنه ک اون قدم نهایی رو انجام نمیدم دیوانه ام :))
این چند روز ک تعطیلی میشه بهم خیلی سخت میگذره چون شهر شلوغه همه جا مسافره و نمیتونم جایی برم باید خونه بشینم و خونه نشینی افکار منفی رو بهم تحمیل میکنه
و این افکار منفی هزار بار از مردن بد ترن
شراب تلخ میخواهم ک مرد افکن بود زورش
ک تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
کاش واقعا مرجعی اتاقی جایی بود میشد بری بشینی با یکی حرف بزنی
نگاهش کنی نگاهت کنه حس انسان بودن بگیری و این احساسات غلطی ک همیشه به آدم میگه تو مستحق هیچی نیستی و خودشو کم میبینه از بین بره کاش میشد احساسات انسانی تقویت بشن تا احساسات منفی برن تا آدم های ضعیف النفس هم بتونن زندگی کنن ، اونا نخواستن ضعیف باشن اونا نخواستن عقب باشن اونا توی خیلی چیزا خوبن ولی خب شرایط جوری رقم خورده ک آدم های قوی یا شاید نادرست جای این ها رو بگیرن ، اینها چون کوچک شمرده شدن عقب هم رونده شدن ، ولی دلیل نیست ک نباید زندگی کنن
جامعه انسانی باید فراتر از این دیدگاه سطحی عمل کنه که یه نفر منفعت شخصیشو به کل جامعه تحمیل کنه وضرر خیلی ها ک شاید بی زبون باشن شاید ضعیف باشن پایمال بشه
یه عدالت حداقلی نیازه ک اینها هم بتونن زندگی کنن
ما انسانیم اگر کمکی برای هم نباشیم چرا اسم انسان رو یدک بکشیم !
از من ک گذشت ولی امیدوارم روزی اگر هم نبودم احساس خوب جامعه انسانی منو احاطه کنه حتی در خاکی که در آن نهفتم
برای همه آدم های خوب و بد دنیا ، شادی از ته دل با اعمال خوب آرزو میکنم
آرزوی من چیزی رو تغییر نمیده
ولی همینم ب خودم حداقل احساس رضایت میده :)
دلم به غایت سنگینی شدیدی رو تجربه میکنه حتی خوابیدنم مشکله :)
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.