انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

شنبه 24 فروردین ماه 1392

بسم الله الرحمن الرحیم



سلام صبحتون بخیر امروز صبح زود بیدار شدم خیلی زود ساعت 7 و نیم بیدار بودم خودمم تعجب کردم حتی بدون اینکه ساعتی چیزی بزارم که بیدار شم ما اینیم دیگه از بچگی سحر خیز بار اومدیم


دیشب سر راس ساعت 12 خوابیدم تا صبح زود بیدار شم درس بخونم ولی الان که بیدار شدم اصن حس و حال درس خوندنو ندارم دلم میخواد برم بخوابم خستمه


پنج شنبه باشگاه بودیم حسابی کتک خوردیم و زجر کشیدیم بدنم تا دیروز بسته بود تازه باز شده

دیروز بعد از ظهرم رفتیم بیرون تو پارک تمرین کردیم و ورزش و اینا و اومدیم خونه

اولین امتحانم 1 ام خرداده هنو هیشی نخوندم

دیشب خوابیدم تا صبح ساعتای 4 و اینا که هی از خواب میپریدم خواب خاصی ندیدم ولی بعدش که بیدار شدم همش خوابایی میدم که میخوام به یه نفر کمک کنم ولی نمیتونم یکیش این بود که خواستم به یه دختر بچه کمک کنم ماشین زد بش و مرد

خوابایی میبینن مردما


اوضاعم خوبه بد نیس ولی شبا ساعت 12 و اینا همون موقعایی که میخوام بخوابم یه حسی تموم وجودمو میگیره از همه ی اطرافیان و کل مردم متنفر میشم یه جورایی میخوام خودمو حلق اویز کنم ولی نمیتونم هی میگم بزا گوشیمو خاموش کنم از همه دنیا راحت شما ولی بازم میبینم نمیشه و گوشی روشنه و اجبار و اجبار و اجبار


دریا اینا هم اومدن شیراز خونه خریدن ولی من نمیتونم ازش خبری بگیرم و این یکم ازارم میده البته وجودش زیاد مهم نیسا البته زیاد مهم نیس یکمی مهمه

برم ببینم دنیا چیطوری میچرخه و ما کجاش قرار میگیریم خوش باشین و شاد انشالله

خدای بزرگ هم یادتون نره

اللهم صل علی محمد و ال محمد



گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب


گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب


مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند

گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب


چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق

بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب


همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل

گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب


هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب


بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب


تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب


بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب


اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب


تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب


                                                                                                  خواجوی کرمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد