انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)


عزیز لعنتی ام ...

تنها به من بگو که چه باید میکردم و نکردم ...

تنها لحظه ای در چشمان من نگاه کن و مردانه بگو که غیر از عمر و جوانی و شور عشق دیگر چه باید به پای تو میریختم ...

من که در هر شرایطی در کنار تو ایستادم ...

و حالا میفهمم تنها اشتباه من اعتماد به تو بود ...

بیا و یکبار هم که شده مرد باش ...لحظه ای در چشمان من مردانه نگاه کن ... لحظه ای ...


مگر خودت نگفتی خداحافظ؟

پس چرا وقتی گفتم"به سلامت" نگاهت تلخ شد؟

برو به سلامت

دیگر هم سراغم را نگیر!

خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم

و دلیل رفتنت را جویاشوم...






مولانا

گشاده دست باش ،جاری باش ،کمک کن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)

 اگرکسی اشتباه کردآن رابه پوشان (مثل شب)

وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )

اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه ) مولانا 

هر چه بیشتر به کسی عشق میورزیم ، بیشتر در اسرار هر چیز نفوذ می کنیم . مولانا 

هین رها کن عشق های صورتی عشق بر صورت نه بر روی سطی

آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این سیری زچیست عاشقا واجو که معشوق تو کیست

عاشقستی هر که او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است

تابش عاریتی دیوار یافت پرتو خورشید بر دیوار تافت

واطلب اصلی که تابد او مقیم بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم مولانا 

ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی خود استخوان و ریشه ای مولانا 

بر هر چه همی لرزی می‌دان که همان ارزی     زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد.

از کسی پرسیدند:« چند سال داری؟»
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس  پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!» مولانا

در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی. مولانا 

چون جواب احمق آمد خامشی      این درازی در سخن چون می‌کشی؟ مولانا 

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی. مولانا

اندیشه کردن به این که چه بگویم، بهتر است از پشیمانی .مولانا

دراین خاک،دراین پاک،به جز عشق،به جزمهر،دگرهیچ نکاریم.مولانا

گر در طلب لقمه نانی نانی     گر در طلب گوهر کانی کانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی     هر چیز که اندر پی آنی آنی مولانا

در پی هر گریه آخر خنده ای است.مولانا

ما در این انبار گندم می کنیم *گندم جمع آمده گم می کنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش *کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست *وز فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن *و انگهان درجمع گندم کوش کن

گرنه موشی دزد در انبار ماست *گندم اعمال چل ساله کجاست

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*جمع می ناید در این انبار ما مولانا

موش = نفس      گندم = جان – روح     انبار = جسم

بر قضای عشق دل بنهاده‌اند    عاشقان در سیل تند افتاده‌اند مولانا

یکدمی بالا و یک دم پست عشق    گر به در انبانم دست عشق مولانا
 

سخن را چو بسیار آرایش کنند،هدف فراموش میشود. مولانا

کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد. مولانا

علت عاشق زعلت ها جداست     عشق اسطرلاب اسرار خداست مولانا 

هرکه بی‌باکی کند در راه دوست    رهزن مردان شد و نامرد اوست مولانا

آتشی از عشق در خود برفروز     سربه‌سر فکر و عبارت را بسوز مولانا

اگر دمی به قلب خود گوش فرا دهی سرمد همه بزرگان خواهی شد. مولانا

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید*معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار*در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بیصورت معشوق ببینید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید​

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید*از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت*یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد*افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

محبت

گر محبت ثمرش سوختن و ساختن است


                یا به دنبال محبت سر خود باختن است


                                 من به میدان رفاقت گذرم از سر خویش


                                                          تا بدانی که این حاصل دوست داشتن است .

آزمون زندگی

ماهی ها چه قدر اشتباه می کنند ؛

قلاب علامت کدام سؤال است که به آن پاسخ میدهند ؟

آزمون زندگی ما پر از قلابهایی است که وقتی اسیر طعمه اش می شویم، تازه می فهمیم ماهی ها بی تقصیرند !

حسد ، کینه ، خشم ، لذت ، غرور، انزجار، انتقام ، ترس ، شهوت ...


خداوندا دانشی عطا فرما تا از کنار این قلابها بگذرم که شاید دگر فرصتی برای برگشتن به پاکی دریا نباشد .

متن عشقی

زمستان امده است...

خسته ام!میخوابم...


بهار که آمد..


پیله ام را میشکافم..


تا با پرهای خیس..

دوباره عاشقت شوم...!



شبی که یارم آمد

شبی که یارم آمد دلم به آسمان پرواز کرد

راز این شب ها را مهتاب برایم روشن کرد

قلب عاشقش سفره ای از نور بود

سوار بر نگاه دور یک دوست بود

هر لحظه در نگاه او آهی تازه می کشید

هر لحظه در دوری او قلبش دوچندان می تپید

تا به حالا خود را اسیر عشق ندیده بود

گویی که شیرین او در نگاهش یک پدیده بود

اینجا در دنیایی دیگر مرام نامه ای در دل داشت!

حکایت از دردی که همیشه بر سرش می پنداشت

دلش آرام می گرفت وقتی در خانه اش قدم می زد

در هر گزاره شاد می شد وقتی در کویش پرسه می زد


یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای


جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم


سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم


کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.