انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

انگشتان لک شده به جنون ... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

فقط بخند ...

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

تنهاییت برای من …

غصه هایت برای من  …

همه بغضها و اشکهایت برای من ...

اذیتها ، آزارها و عصبانیت هایت برای من ...

فقط بخند برایم ، بخند

آنقدر بلند

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…

صدای همیشه خوب بودنت را

تا من هم یکبار خنده را تجربه کنم

فقط بخند ، همین ...

 

lonelyness

 

آنقدر تنهایم که در خودم خودی را ساخته ام تا با او ، ما شوم!
و این طور شد که ناگهان تمام اطرافم پر شد از تکثیر وحشت آور آدمهایی که پر از « ما » های تنها بودند .
به راستی آیا من ک

پی نا شناخته ای از تنهایی آدمها نیستم ؟!!!!




و تو رفتی...

و تو رفتی و زمین با همه وسعت خود خالی شد

اکنون من و خیال تو و بارانی که فقط به یاد تو می بارد.

با نبودنت نخواهم ساخت که هنوز باور دارم آن بالا خدایی است که به این بازی زیبای ما با خنده می نگرد

چون باور دارم تو خواهی آمد و باز جشن سه نفره ما بر پا خواهد شد ، من و تو و باران ....

اجابت

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت: نه!
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم.

 

چه سخت است...

چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است.
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...

نمی دانم چه باید گفت
ولی
تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد...

من جیغ میخواهم با صدایی خاموش

من باران میخواهم با گریه هایی پنهان

من عشق میخواهم با قلبی تپنده

من خدا میخواهم با بوسه هایی با طعم سبزه های

گرگ میش صبح

من شمیم میخوام با شمیم کودکی هایی طلسم شده با شمیم خنده هایی با بوی رز

من آواز میخواهم با صدایی رنگین کمانی

من مهر میخوام مهری مادرانه

من فرشته میخواهم با بال هایی از جنس بال میکاییل

من لحظه لحظه میخواهم با طعم شیرین قهوه تلخ زندگی

...

 

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت:زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست،آن هم ارمنی است!

زنده یاد "پروین اعتصامی"


گفتمش...گفت...



گفتمش بی تو دلم می میرد
گفت با خاطره ها خلوت کن....
گفتمش خنده به لب می میرد
گفت با خون جگر عادت کن....
گفتمش با که دلم خوش باشد؟
گفت غم را به دلت دعوت کن....
گفتمش راز دلم را چه کنم؟
گفت با سنگ دلت صحبت کن!