من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من …
غصه هایت برای من …
همه بغضها و اشکهایت برای من ...
اذیتها ، آزارها و عصبانیت هایت برای من ...
فقط بخند برایم ، بخند
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…
صدای همیشه خوب بودنت را
تا من هم یکبار خنده را تجربه کنم
فقط بخند ، همین ...
آنقدر تنهایم که در خودم خودی را ساخته ام تا با او ، ما شوم!
و این طور شد که ناگهان تمام اطرافم پر شد از تکثیر وحشت آور آدمهایی که پر از « ما » های تنها بودند .
به راستی آیا من ک
پی نا شناخته ای از تنهایی آدمها نیستم ؟!!!!
و تو رفتی و زمین با همه وسعت خود خالی شد
اکنون من و خیال تو و بارانی که فقط به یاد تو می بارد.
با نبودنت نخواهم ساخت که هنوز باور دارم آن بالا خدایی است که به این بازی زیبای ما با خنده می نگرد
چون باور دارم تو خواهی آمد و باز جشن سه نفره ما بر پا خواهد شد ، من و تو و باران ....
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت: نه!
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم.
من جیغ میخواهم با صدایی خاموش
من باران میخواهم با گریه هایی پنهان
من عشق میخواهم با قلبی تپنده
من خدا میخواهم با بوسه هایی با طعم سبزه های
گرگ میش صبح
من شمیم میخوام با شمیم کودکی هایی طلسم شده با شمیم خنده هایی با بوی رز
من آواز میخواهم با صدایی رنگین کمانی
من مهر میخوام مهری مادرانه
من فرشته میخواهم با بال هایی از جنس بال میکاییل
من لحظه لحظه میخواهم با طعم شیرین قهوه تلخ زندگی
واعظی پرسید از فرزند خویش زنده یاد "پروین اعتصامی" |
گفتمش بی تو دلم می میرد
گفت با خاطره ها خلوت کن....
گفتمش خنده به لب می میرد
گفت با خون جگر عادت کن....
گفتمش با که دلم خوش باشد؟
گفت غم را به دلت دعوت کن....
گفتمش راز دلم را چه کنم؟
گفت با سنگ دلت صحبت کن!