تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
سلام چطورید خوبید ، مرسی میگذرانیم
امروز داشتم فکر میکردم مثل همیشه چرا اینطوری شده و چرا اینها و اتفاقاتی ک همیشه بد هستن بخشی از زندگی منن
تا جایی که یادمه اکثر موقع ها ، خیلی از موقع ها ، یا شایدم همیشه ، برای دیگران زندگی کردم ، همیشه خواستم خوب باشم ، همیشه اون آدم کم توقعه بودم که از خواسته ی خودش گذشته همیشه رو دل خودش پا گذاشته تا خواسته های کوچک و حقیر دیگران به منصه ظهور برسه و به وقوع بپیوندد
واقعا همیشه سعی کردم خوب باشم بد کسیو نخوام چیزی خارج از عرف نخوام ، تفریح آنچنانی نخوام و واقعا هم خواسته ام نیست ولی این از خود گذشتن ها برا هیچکس نه مهم بوده نه مهم هست نه احتمال زیاد خواهد بود ، وقتی به عقب بر میگردم میبینم یه احمق به تمام معنا بودم برای کسایی کارهایی رو انجام دادم ک واقعا مستحق این رفتار نبودن از جانب من ، کاری کردم ک بهترین اتفاق ممکن هرچند کم براشون میسر بشه ولی همیشه خودمو اون زیر له کردم و گذشتم تا اونا زندگیشون باحال تر به نظر برسه احساس رضایت بهشون دست بده و خوش باشند
ولی هیچوقت هیچکس منو ندید ، انگار یه لکه ی چرک بودم رو یه لباس تمیز که همه حس ترحم و حقارت بهش داشتن ، ولی واقعا این دیدگاه رو نمیخواستم من خوشی اونا رو خواستم ولی اونا حتی یه قدم هم سمت من بر نداشتن نخواستن بردارن
خیلی جاها پرستار بچه های بابام شدم خیلی جاها براش حمالی کردم تازه بعدش هم دعوا بود ک کم گذاشتی ولی کسی ندید من صد خودمو گذاشتم...
برا مادرم از خودم گذشتم تا به خواسته هاش برسه ...
برا دوستا رفیقا همیشه سعی کردم تکیه گاه باشم گرچه موقع سختی هام هیچکس نبود که بگه رفیق تو چطوری ...
برا آدم ها یه کارایی کردم که هیچکس نمیکنه ...آخرشم طلب داشتن ک آدم بد داستان منم
شاید حساس بودم شاید عقلم نمیرسید ولی حقم چنین بدی دیدن نبود
خوبی چو از حد بگذرد
نادان خیال بد کند ...
خیلی بده این حس خوب بودن رو توی ادم ها بکشی با اعمال و رفتارت ، باید به خاطر هرکسی که کار خوبی میکنه ازش قدر دانی کرد تا اون احساس خوب درونش نسبت به کاری ک میکنه از بین نره ، اگر هی طرفو بکشی با رفتار و افکاری ک داری اون خوبی هم درون اون آدم خوب بالاخره میمیره و میشه یکی مثل خودتون ...
و اینطوری دنیا جای بدتری از روز قبل میشه ک تحملش از امروز سخت تره ...
از من گذشت ک ولی واقعا قدر دان خوبی های کوچک هم باشین هیچکس هیچ وظیفه ای در قبال شما نداره یا شما تافته جدا بافته نیستین ک دنیا برای شما خلق شده باشه ، اگر کسی خوبی میکنه اگر کسی از خودش میگذره برا شما ، هوا برتون نداره که خبریه
ممنون باشید و سعی کنین درصد کمی ازش رو جبران کنید تا این احساس خوب تکثیر بشه اگر قطعش کنید هیچی عاید شما و دنیا نمیشه
منم خیلی جاها آدم کاملی نبودم ولی همیشه بهترین خودم بودم خیلی جاها بد رفتم ولی نخواستم خاری به پای کسی بشینه اینقدر از خودم انتقام گرفتم ک شمارش از دستم خارجه
استوار بمونید و خوبی کنید گرچه توی این دنیای کثیف خوبی دیگه یه افسانه است و هر سلامی تکرار میکنم هر سلامی طمعی در کار دارد
ولی خواسته های من همیشه ساده بود، یه دوست برای حرف زدن ، یه آدم برای تکیه کردن بهش در حد معمول نه شاخ غول شکوندن ، هیچ کدومش هم هزینه بر نبوده
نه عاشق تفریح آنچنانی ام نه میخوام داشته باشم
میخوام ساده طعم زندگیو بچشم مثل نوشیدن آب راحت و آسان و سریع الوصول
مفهوم های ساده زندگی رو بفهمم نه چیزای پیچیده
بیشتر آدم ها مهمن برام تا چیزای دیگه و مادیات
به هر حال
وضع بدی است
امیدی هم به سامانش ندارم
شب خوش
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران
ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حیله بسیار او این ذرهها لرزان دلان
ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان
تخم دغل می کاشتی افسوسها می داشتی
حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود کاین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان
در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان
هرکس بد ما به خلق گوید
ما دیده ز غم نمیخراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه میبود که دور از نظرت میخوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را
میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت
گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منور میشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر میشد
سلام چطورید ؟ مرسی بد نیستم
داشتم به لحظاتی ک داشتم خودکشی می کردم فکر میکردم ، اون ثانیه های پایانی که فکر میکنی همه چیز تمومه ولی خب از بعدش خبر نداری
معمولا لحظه آخر همه چی تو دنیا در برابر چشمت بی ارزش میشه حس میکنی هیچی نیست ک بهش علاقه داشته باشی بیشتر فکرت وقتیه ک مردی و نیستی
یه احساس اضطراب و دلهره و ترس شدید داری ک باید تحملش کنی تا به نتیجه برسی
همه اعضای خانواده و همه آدم ها و همه ی وسایل ها در برابر چشمت چون شن و ماسه بی ارزش هستند و میری ک تموم کنی همه چیو ، و یهو میبینی هیچی دیگه در برابر چشمانت روشن نیست و تاریکی محض است
اون موقع است ک دیگه تمومه ، ولی خب گذشتش از تکتک لحظه هاش برای آدم سخته ، آدمی جان دوست و خودخواهه ولی اگر اون لحظه آخر اتفاق بیافته خیلی خوبه ، تاریکی محض همه جارو میگیره و دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی ، این خودش خیلی خوبه ، درسته فرار از موقعیته، درسته بزدلانه است، درسته درست نیست ولی خب خوبه
امید دارم ب اون موقعیت برسم و تموم کنم :) ده ساله امید دارم و میدونم یه روز به حقیقت میپیونده
شب خوش
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
سلام چطورید
قربانتان
تازه بیدار شدم به خواب عجیب دیدم ک البته عجیب هم نیست ... چون همه چیز ممکنه
خواب دیدم توی یه خونه هستیم من و پدر و مادر من شاید بیست سالم بود یا همچین چیزی همه خوبن و باهم اوکی بودیم ، یهو نمیدونم چرا بحث پیش میاد من میزنم بیرون از خونه مسیر خونه تا جاده ازین کوچه باریکای قدیمی بود ک با آجر نما شده بود، از کوچه رسیدم ب سر خیابون جایی بود ک اتوبوس ها وامیستادن تا مسافر سوار کنن من رفتم سوپری و سرویس و اینا یکمی هم با یه نفر بحثم شد برگشتم دیدم یه اتوبوس سفید به مقصد تهرانه فقط به صندلی خالی داره اونم آخرین نفر رفتم نشستم دیدم داخلش سقفی بلند داره و کولر هم روشن پیش خودم گفتم عجب پرتاب بادی داره کولرش حسابی خنک میکنه
رفتیم توی جاده نمیدونم کجا بودیم ک از سمت انزلی رد میشد ماشین ما ، یه ورزشگاه اونجا بود که همه داشتن توش ورزش میکردن زن و مرد ، یه زمین فوتبال فرعی کنار سمت راست داشت یه زمین اصلی وسط از کنارش رد شدیم و رفتیم
نگاه کردم دیدم دوباره سر جای اولمم ینی در خونمون :) رفتم داخل دیدم مادرم ب پدرم میگه بگیرش نذار ایندفعه فرار کنه منم سریع یه مقدار پول ک توی یه کلاه بود برداشتم به همراه کلاه و فرار کردم تو کوچه ها میدویدم و بابامم پشت سرم و نمیدونم چرا خسته نمیشد
یه پنج دقیقه ای شاید شد ک دویدم و بالاخره منو گرفت :)
داشتن میبردن بیمارستان روانی بستری کنن ک دیگه بیدار شدم
ولی واقعا بخوان منو از یه چیزی بترسونن همین بیمارستان اعصاب روانه
اسمش باحاله ینی به نظر میاد جایی باشه که میری پر از گل و گیاه مثل تو فیلما دوتا قرص روزانه میخوری تو حیاط پر از گل و گیاه قدم میزنی ، با مشاور صحبت میکنی و حالت هر روز بهتر میشه هیچ فشاری از سمت بیمارستان روی آدم نیست ولی خب جایی ک من یه بار رفتم واقعا کابوس بود
اینقدر از رفتن ب اونجا شوکه شده بودم ک شروع ب داد و فریاد کردم
منو انداختن توی یه اتاق ک دور تا دورش حتی درش هم حالت نرم و اسفنجی داشت و یه تخت خواب وسط بود اتاق عایق صدا بود و هیچی ازش بیرون نمیرفت هرچی میخواستی داد بزنی هیچی راه به جایی نمیبرد ، اگر خیلی لجوج باشی میبندنت ب تخت تا آروم بگیری و افکارت درست شه و با محیط خو بگیری نمیدونم یه یک ساعتی اونجا بسته ب تخت بودم ک دیگه داد و فریاد نکردم بعدش بردنم ب بخش عادی
اونجا هر اتاق شش تا تخت داشت در خروجی همیشه قفل بود و تو فقط به دوتا اتاق دسترسی داشتی و یه راهرو و دوتا سرویس بهداشتی و حمام
ک سرویس ها خراب بودن اکثرا مثلا برا شصت نفر آدم یه سرویس بهداشتی سالم بود
حمام هم از وسط به بالا نداشت ینی میخواستی دوش بگیری باید حوله رو جوری مینداختی روی در ک نصفشو بگیره بتونی دوش بگیری
در روز از ساعت دو تا چهار هم وقت ملاقات بود هم وقت هواخوری ، ک البته ملاقاتی برای من نبود کسی هیچوقت نمیومد
شام ک سرو میشد به همه یه قرص خاص میدادن بستگی ب نوع بیماری ای ک دکتر یا همون سوپروایزر بخش تجویز میکرد ، میخوروندن
چون چک میشد ببینن خوردی یا ن
روزای دوشنبه و چهارشنبه ، روزای etc بود ، باید هشت صبح بدون خوردن غذا و آب بری توی یه اتاق شش متری منتظر بمونی تا نوبت برسه بهت شوک مغزی بدن ، وارد اتاق کوچک ک میشدی ده نفر یا بیشتر نشسته بودن
تو صف منتظر میموندی تا نوبتت بشه
وقتی میرفتی تو اتاق شوک ، سمت راست قسمتی بود ک شوک میدادن و پنج شش تا تخت بیمارستانی به صورت اتوبوسی پشت هم بود و میخوابیدی و دست وپا رو به تخت میبستن تا موقع شوک آسیبی بهت نرسه توی دهن هم یه پارچه میزاشتن ک زبونت موقع شوک گاز نگیری
سمت چپ راهرو هم قسمت ریکاوری بود آدم های مهربانی بودند ک چک میزدن تو گوشت تا بیدار بشی برگردونن ببرنت بخش آخه این شوک مغزی با بیهوشی هست و دو طرف شقیقه مغز رو دوتا الکترود میزارن با مقداری ژل شوک میدن تا مسیر های جدیدی توی مغز ایجاد بشه ( که البته هنوز اثبات نشده هیچ جای دنیا ک این عمل موثره واقعا ولی خب انجام میدن )
توی بخش هم میبردنت بهوش ک میومدی گیج بودی و هیچی یادت نبود اون روز نمیدونستی صبحه ظهره یا شب در این حد دنیا برات گنگ و نامفهوم میشد
من دو هفته اونجا بودم سری اول و واقعا میتونم بگم از زندان هم سخت تر بود هیچی دست خودت نبود و مثل یه حیوان باهات برخورد میکردن
سری دوم ۲۴ ساعت ولی به هیچ کدوم ازین مراحل نزاشتم برسه سریع گفتم برگه ترخیص منو بگیرین میخوام بیام بیرون
هر سری ک خودکشی کنی میبرنت اینجا کاری به رضایت خانواده هم ندارد ( البته من اینطوری فکر میکنم و امیدوارم همین باشه چون اگر خانواده بتونه نزاره بچش اینجا بره ولی بزاره دیگه خودت میدونی چیا اتفاق میافته )
خواب به شدت بدی بود و اتفاقات گذشته برام زنده شد
تلخ بود و برای همین نوشتمش چون میدونم یادم میره
وقتی تند تند اینجا پست میزارم میفهمم چقدر حالم خرابه و یه هم صحبت نیاز دارم ک کسی نیست و مجبورم دائم بیام اینجا بنویسم تا سبک تر شم ... این خودش خیلی رقت انگیز و حال به هم زنه...
خوشا آندل که از خود بیخبر بی
ندونه در سفر یا در حضر بی
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون
پی لیلی دوان با چشم تر بی
روزگار تون خوش ...
روانم.
سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
و بار دگر ، در زیر آسمان مزامیر،
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم،
نوای بربط خاموش بود