از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1403/06/13

خداوندا شبم را روز گردان

چو روزم بر جهان پیروز گردان

شبی دارم سیاه از صبح نومید

درین شب رو سپیدم کن چو خورشید

غمی دارم هلاک شیر مردان

برین غم چون نشاطم چیر گردان

ندارم طاقت این کوره تنگ

خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ

نظامی


1403/06/12

سلام چطوریایین خوبید ؟

مرسی منم خوبم 

امروز از ظهر ک تقریبا بیدار شدم ذهنم درگیر افکار پریشونی بود ک اتفاق افتاده بود یا میخواست اتفاق بیافتد در اینده

زندگیه دیگه :)

مثلا وقتی یه اتفاقی میافته میگن فلانیه دیگه ذاتش همینه ، زندگی هم ذاتش همینه. سخت و خشن ولی ملایماتی هم داره همینطور ک سختی هم داره 

زدم بیرون ساعت چهار رفتم ک برم اسنپ ، پلیس گرفت منو ، با سرعت سی تا داشتم میرفتم ک علامت ایست داد نگهم داشت گفت مدارک نشون دادم دید همه چی اوکیه گفت معاینه فنی نداری :) 

خلاصه ول کرد رفتیم دیگه ، رفتم معاینه فنی کلی ایراد گذاشت ک اینجا مشکل داره اونجا اینطوری رفتم مکانیکی درست کردم برگشتم امضا کرد رفتم اسنپ در آخر ، هرچی هم مسافر اومد برام آدمای خشک بی اعصاب خشن ایراد گیر:) روزی ک بد شروع شده باشه بد هم میمونه انگار از همه جا می‌باره

برگشتم خونه ساعت یازده یا ده بود گمونم نشستیم پای سریال و بعدشم بازی و ربات و این چیزا 

وقته کشته شد خلاصه ...

یه مسافر زدم آخر شبی بنده خدا ناشنوا بود ، از کنار این امامزاده ها یا جاهای متبرک ک رد میشد صلوات میداد با زبان اشاره ، فکر کنم قادر ب تکلم نبود چون هرچیزی میخواست ب من بگه تایپ میکرد 

برام خیلی سوال شد ک چیو داره شکر می‌کنه ،. خدا به جای اینکه اون نیاز های اولیه رو بده بهش یه چیزی هم ک همه دارن ازش گرفته چرا باید شکر بگه و صلوات نثار کنه 

خیلی تو فکر رفتم ولی خب دو عقیده متفاوت بودیم و درک نکردم 

زندگی سختی داره برای این قشر عزیز سخت تر هم باید باشد به نظرم


خوشحالم ... 

خوشحالم که یه سری چیز ها نشد که بشه 

دردش سخته ولی شدنش سخت تر ، هر کسی را برای کاری ساختن ، من به نظرم فعل الحال چیزی ازم ساخته نیست و بودنم توی زندگی کسی بهش آسیب می‌رسونه 


یا چو غریبان پی ره توشه گیر

یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر


احتمالا گوشه گیری برای من بهتره تا آسیب رسوندن ب بقیه 


من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.


دنیا به کرکس هم نیاز داره همینطور ک به طاووس نیاز داره ، باید یه چیزایی باشن تا چیزای دیگه معنا پیدا کنن .
یه چیز دیگه هم فهمیدم ، مرد هرچقدر هم ضعیف باشه هیچوقت نباید بروز بده ک ضعیفه ، حس تاسف و تحقیر مردم رو در پی داره 
ولی خب عمل به این سخته چون آدمی کوه یا ربات یا آهن نیست ک در برابر هر ناملایماتی خمی بر ابرو نیاورد و قدرت درونی خودش رو حفظ کنه مگر اینکه چقدر درست و خوب و صحیح بزرگ شده باشه ک بتونه شبیه این باشه 
من این بنده خدا رو ک دیدم ناشنوا بودن در دلم ابراز تأسف کردم ، شاید زندگی خیلی خوبی هم داشته باشه من اطلاع ندارم ولی یه جورایی خودمو توش دیدم ک چقدر مثل ایشون ک یه نقص جسمی دارن من یه نقص بزرگ روحی دارم ک البته با وجود اولی حیات ادامه داره ولی با وجود دومی حیات سختی در جریانه 
سعی کنین اگر سخت بود همه چی براتون بازم قوی نشون بدین با قدرتی که تظاهر به داشتنش میکنید الهام بخش خیلیا میشد و این اتفاق باعث رشد جامعه و اطراف آدمی هست
نمیدونم معطل چی هستم ... نمیدونم چرا قدم نهایی برنمیدارم نمیدونم چرا مثل ده سال پیش بی پروا و نترس نیستم و همه غلطی نمیکنم الان ترسو شدم و هیچی ازم بر نمیاد و این اتفاق بدیه 
یا رومی روم یا زنگی زنگ
...


بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست
کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست
بی دانه چگونه برگ باشد آخر
بی دانهٔ نارِ لبِ تو برگم نیست




1403/06/10

تشخیص اینکه آیا احساسات یک دختر نسبت به یک پسر واقعی است یا خیر، میتواند چالش برانگیز باشد. در اینجا چند نشانه وجود دارد که ممکن است به شما کمک کند تا بفهمید آیا احساسات او واقعی است یا نه:

1. تغییرات ناگهانی در رفتار: اگر دختری به طور ناگهانی و بدون دلیل مشخصی رفتار خود را تغییر دهد، ممکن است نشانه ای از عدم صداقت باشد

2. عدم تطابق گفتار و رفتار: اگر حرفهای او با اعمالش همخوانی ندارد، این میتواند نشانه ای از دروغگویی باشد 

3. عدم تمایل به اشتراک گذاری جزئیات شخصی: اگر دختری از صحبت کردن درباره زندگی شخصی خود اجتناب میکند، ممکن است چیزی را پنهان کند

4. عدم پیگیری و توجه: اگر دختری به شما توجه کافی نشان نمی دهد و به پیامها و تماسهای شما پاسخ نمی دهد، این میتواند نشانه ای از عدم علاقه واقعی باشد .

امیدوارم درگیر ارتباط با کسی باشید ک احساساتش با شما صداقت داشته باشد ، نه دو رویی و نیرنگ یا پنهان کاری 
جواب سلام علیک است ن تو سری :)

گر در همه شهر یک سر نیشترست
در پای کسی رود که درویش ترست
با این همه راستی که میزان دارد
میلش طرفی بود که آن بیشترست

امروز عصر آرایشگاه بودم بعدش گفتم سرم رو هم همونجا بشورم تا اینکه مو توی پیرهنم نره ، وقت داشت سرمو می‌شست دست میکشید ب سرم و ماساژ میداد احساس محبت حس کردم نه به عنوان یه آدم گی نه به عنوان یه آدم بد به عنوان دو انسان 
چشمام سراسر اشک شد و بغض گلویی ک نمیترکید چون اجازشو‌ نمی‌دادم
پیش خودم گفتم چقدر احساس درون من کشته شده و بی محبتی کشیدم ک دست یه آدم گنده صد کیلویی زمخت بهم احساس خوب محبت میده 
برای خودم متاسف شدم 
من خیلی با خودم بد بودم و همه هم همینطور بد بودن متقابلاً 
امیدوارم بزودی نباشم و ازین احساسات خلاصی یابم خستم از زندگی سگی 
تموم میکنم خودمو...

1403/06/10

/(≧ x ≦)\

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

ꌗꀤ꒒꒒ꌩ


در آسمان بیکران، زهره، بانوی زیبای آسمان، با درخششی خیره کننده میدرخشید. او با نوری نرم و دلنشین، شبهای تاریک را روشن میکرد و دلهای عاشقان را به تپش می انداخت. زهره، با لطافت و زیبایی اش، همچون ملکه ای در آسمان میدرخشید.


در سوی دیگر، عطارد، مردی پرشور و پرانرژی، با سرعتی بینظیر در مدار خود میچرخید. او با قدرت و جسارت، مسیرهای پیچیده را میپیمود و همیشه در حرکت بود. عطارد، با شجاعت و اراده اش، همچون جنگجویی در آسمان میدرخشید.


یک شب، هنگامی که زهره با نوری ملایم خود آسمان را نوازش میکرد، عطارد به سوی او نگریست. او از زیبایی و لطافت زهره شگفت زده شد و قلبش به تپش افتاد. عطارد با شجاعت به سوی زهره نزدیک شد و گفت: ای بانوی زیبای آسمان، نورت همچون نغمه ای دلنشین در قلبم طنین انداز است. آیا میتوانم در کنار تو باشم و از زیبایی هایت بهره مند شوم؟


زهره با لبخندی نرم پاسخ داد: ای مرد پرشور و جسور، حضورت همچون نسیمی تازه در قلبم است. بیا و در کنار من باش، تا با هم در آسمان بیکران بدرخشیم و داستانی از عشق و زیبایی بنویسیم.


و اینگونه بود که زهره و عطارد، در کنار هم، در آسمان بیکران به رقص درآمدند و داستانی از عشق و همدلی را به نمایش گذاشتند. آن ها با نوری مشترک، شب های  تاریک را روشن کردند و دل های عاشقان را به هم نزدیکتر ساختند.




به گوشم با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زآن ترنم

سحرگه سر کنید آرام آرام

نواهای لطیف آسمانی

سوی عشاق بفرستید پیغام

دمادم با زبان بی‌زبانی


Have a good time 


معنای زندگی

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.

دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.

من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم،

پی قد قامت موج.

کعبه ام بر لب آب ،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

حجر الاسود من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود.

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است.

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک.

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.

تار هم می ساخت، تار هم می زد.

خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.

میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می خوردم.

توت بی دانش می چیدم.

تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.

تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.

فکر ،بازی می کرد.

زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله مذهب بالا.

تا ته کوچه شک ،

تا هوای خنک استغنا،

تا شب خیس محبت رفتم.

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت،

تا سکوت خواهش،

تا صدای پر تنهایی.

چیزهایی دیدم در روی زمین:

کودکی دیم، ماه را بو می کرد.

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.

ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.

در چراگاه  نصیحت گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: شما

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

کاغذی دیدم ، از جنس بهار،

موزه ای دیدم دور از سبزه،

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

قاطری دیدم بارش انشا

اشتری دیدم بارش سبد خالی  پند و امثال.

عارفی دیدم بارش  تننا ها یا هو.

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.

و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود:

کاکل پوپک ،

خال های پر پروانه،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه تنهایی.

خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.

و بلوغ خورشید.

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.

پله هایی که به سردابه الکل می رفت.

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ

و به ادراک ریاضی حیات،

پله هایی که به بام اشراق،

پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین

استکان ها را در خاطره شط می شست.

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.

سقف بی کفتر صدها اتوبوس.

گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.

و بزی از خزر نقشه جغرافی ، آب می خورد.

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.

کلمه پیدا بود.

آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.

سمت مرطوب حیات.

شرق اندوه نهاد بشری.

فصل ول گردی در کوچه زن.

بوی تنهایی در کوچه فصل.

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

سفر دانه به گل .

سفر پیچک این خانه به آن خانه.

سفر ماه به حوض.

فوران گل حسرت از خاک.

ریزش تاک جوان از دیوار.

بارش شبنم روی پل خواب.

پرش شادی از خندق مرگ.

گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ یک روزنه با خواهش نور.

جنگ یک پله با پای بلند خورشید.

جنگ تنهایی با یک آواز:

جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.

جنگ خونین انار و دندان.

جنگ نازی ها با ساقه ناز.

جنگ طوطی و فصاحت با هم.

جنگ پیشانی با سردی مهر.

حمله کاشی مسجد به سجود.

حمله باد به معراج حباب صابون.

حمله لشگر پروانه به برنامه  دفع آفات.

حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر  لوله کشی.

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.

حمله واژه به فک شاعر.

فتح یک قرن به دست یک شعر.

فتح یک باغ به دست یک سار.

فتح یک کوچه به دست دو سلام.

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.

فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.

قتل یک قصه سر کوچه خواب .

قتل یک غصه به دستور سرود.

قتل یک مهتاب به فرمان نئون.

قتل یک بید به دست دولت.

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

همه روی زمین پیدا بود:

نظم در کوچه یونان می رفت.

جغد در باغ معلق  می خواند.

باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

روی دریاچه آرام نگین ، قایقی گل می برد.

در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.

شهرها را دیدم.

دشت ها را، کوه ها را دیدم.

آب را دیدم ، خاک را دیدم.

نور و ظلمت را دیدم.

و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.

جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

اهل کاشانم، اما

شهر من کاشان نیست.

شهر من گم شده است.

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.

من صدای نفس باغچه را می شنوم.

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.

و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،

عطسه آب از هر رخنه سنگ ،

چکچک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.

و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح.

من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،

ضربان سحر چاه کبوترها،

تپش قلب شب آدینه،

جریان گل میخک در فکر،

شیهه پاک حقیقت از دور.

من صدای وزش ماده را می شنوم

و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.

و صدای باران را، روی پلک تر عشق،

روی موسیقی غمناک بلوغ،

روی آواز انارستان ها.

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،

پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.

من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.

هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.

بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.

مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه.

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،

رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.

خوب می دانم ریواس کجا می روید،

سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.

زندگی مجذور آینه است.

زندگی گل به توان ابدیت،

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما،

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچهای غربت؟

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنوناست.

رخت ها را بکنیم:

آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.

گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.

در موستان گره ذایقه را باز کنیم.

و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،

می رسد دست به سقف ملکوت.

دیده ام، سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.

مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه است به ما می نگرد.

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.

بگذاریم غریزه پی بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.

چیز بنویسد.

به خیابان برود.

ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.

هیجان ها را پرواز دهیم.

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را باز ستانیم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳


1403/06/09

چند روز دیگه گذشت ، خوب میگذره ها 


در دلم غمی سنگینی می‌کنه ، ک نمیدونم چیست ، ولی خوشبختانه همیشه هست...

داشتیم حرف می‌زدیم با مادرم می‌گفت تلاش کن قدم بردار حرکت کن درست می‌گفت ولی خب گمونم هیچوقت شرایط یک انسان افسرده رو درک نکرده ولی من یکم براتون توضیح میدم 

جایی خوانده بودم ک آدمی که دچار افسردگیه ممکنه شاد به نظر بیاد ممکنه نرمال به نظر بیاد ممکنه بخنده و کول و باحال باشه ولی خب در حقیقت اینطوری نیست 

آدم افسرده به نظرم کسیه ک به پوچی رسیده در مورد همه چی و حتی شاید همه کس ینی چیزی راضی اش نمیکنه که بخواد پاشه کاری کنه تغییر کنه و عوض بشه 

مثل یه هاله سیاه رنگ میمونه ک دور آدم رو گرفته باشه مثل یه حباب سیاه ک درونش مشخصه ولی بیرونشو هرچی بخوای نگاه کنی چیزی نمی‌بینی ( خود شخص افسرده چیزی رو نمیتونه ببینه انگار کور شده باشه )

نوشته بودن برا آدمی که افسرده است حتی رفتن به حمام هم ممکنه سخت باشه ، درست میگن و نوشته بودن این شخص باید فقط و فقط به فکر بلند شدن از سر جایش باشه نه به فکر حمام کردن ، ینی قدم به قدم کاراشو کنه اول بلند بشه بعد حرکت کنه برسه ب حمام بعد بره حمام شاید کسی که میخونه براش خنده دار باشه ولی واقعا همینه 

آدمی که بذر همه ی زندگی مثل شغل و زن و آینده و خانواده درونش خشکیده و چیزی برای ادامه تلاش نداره زندگی همینقدر براش سخته

من خودم رو حس میکنم آدم قوی ای بودم ک واقعا هنوز زنده ام ، من سختی خیلی توی زندگیم بوده ولی ازش گذشتم از همه بهم بدی رسیده ولی سعی داشتم بد نباشم 

ولی این به این معنی نیست ک بدی نکردم صد در صد بد بودم یه جاهایی 

این چند روز همش توی گوشی بودم همش خواب ؛ حس لطافت زندگی مثل همیشه هنوزم دلش برایم تنگ نشده ک سری ب من نمی‌زند...

ولی میگذره 

همینطوری ک گذشته

بر گردن او بماند و از ما بگذشت

از ما گذشت همه چیز ، زندگی ، محبت ، انسانیت اخلاق شرافت و روش زندگی انسانی 

امیدوارم برای بقیه زندگی با روش درستش پیش بره 

قرص گرفتم هفته پیش قرصی ک ب نبودنم منتهی میشه 

فکر نمی‌کردم اینقدر راحت گیر بیاد ولی خب شکر خدا پیدا کردم

دنبال یه غم بزرگم ک باعث بشه استفاده کنم ازش غمی ک نتونم تحملش کنم 

ولی دیشب یا حتی امشب راغبم ازش استفاده کنم نمیدونم چی درون وجودم منو معطل می‌کنه ک اون قدم نهایی رو انجام نمیدم دیوانه ام :))

این چند روز ک تعطیلی میشه بهم خیلی سخت میگذره چون شهر شلوغه همه جا مسافره و نمیتونم جایی برم باید خونه بشینم و خونه نشینی افکار منفی رو بهم تحمیل می‌کنه 

و این افکار منفی هزار بار از مردن بد ترن 

شراب تلخ میخواهم ک مرد افکن بود زورش

ک تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش


کاش واقعا مرجعی اتاقی جایی بود میشد بری بشینی با یکی حرف بزنی 

نگاهش کنی نگاهت کنه حس انسان بودن بگیری و این احساسات غلطی ک همیشه به آدم میگه تو مستحق هیچی نیستی و خودشو کم میبینه از بین بره کاش میشد احساسات انسانی تقویت بشن تا احساسات منفی برن تا آدم های ضعیف النفس هم بتونن زندگی کنن ، اونا نخواستن ضعیف باشن اونا نخواستن عقب باشن اونا توی خیلی چیزا خوبن ولی خب شرایط جوری رقم خورده ک آدم های قوی یا شاید نادرست جای این ها رو بگیرن ، اینها چون کوچک شمرده شدن عقب هم رونده شدن ، ولی دلیل نیست ک نباید زندگی کنن

جامعه انسانی باید فراتر از این دیدگاه سطحی عمل کنه که یه نفر منفعت شخصیشو به کل جامعه تحمیل کنه وضرر خیلی ها ک شاید بی زبون باشن شاید ضعیف باشن پایمال بشه 

یه عدالت حداقلی نیازه ک اینها هم بتونن زندگی کنن 

ما انسانیم اگر کمکی برای هم نباشیم چرا اسم انسان رو یدک بکشیم ! 

از من ک گذشت ولی امیدوارم روزی اگر هم نبودم احساس خوب جامعه انسانی منو احاطه کنه حتی در خاکی که در آن نهفتم 

برای همه آدم های خوب و بد دنیا ، شادی از ته دل با اعمال خوب آرزو میکنم 

آرزوی من چیزی رو تغییر نمیده 

ولی همینم ب خودم حداقل احساس رضایت میده :)

دلم به غایت سنگینی شدیدی رو تجربه می‌کنه حتی خوابیدنم مشکله :)


افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد







بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود.

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد.

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد.

و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا می کرد.

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد.

برای ما، یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها


برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم. 



1403/06/05

سلام چطورین خوبین ؟ 

مرسی بد نیستم ینی برای اولین بار تقریبا میخوام بگم خوبم و طلسم این حال بد همیشگی رو بشکنم :))

داشتم دو روز پیش وبمو چک میکردم ک این نوشته ها از چه سالی هست و چیا نوشتم دیدم که همیشه مضمون نوشته هام تقریبا یکی هست و همیشه ناله و فغان و حرفای یکسان :)) سعدی یه جا توی گلستان میگه :


منشین ترش از گردش ایام که صبر 

تلخ است و لیکن بر شیرین دارد


میگه صبر کنی ممکنه اون صبر کردنه تلخ باشه ولی عاقبتش خوشه ولی هرچی توی نوشته ها گشتم دیدم حال من همواره یکسان بوده و بر شیرینی ازش حاصل نشده ک البته طبیعی هم هست آدم بدون فعالیت و راکد بودن نبایدم انتظار بر شیرین رو داشته باشه :) 

خلاصه ک حال ما برعکس چیزی ک توی شعر ها میگن دائما یکسان نباشد حال دنیا غم مخور ، یکسان بوده و خراب و داغان بوده ایم :| 

توی این رابطه آخر ک گذشت گرچه گذشت ازش خیلی سخت بود و میدونی مثل خری بودم ک بهم تیتاپ داده بودن همینقدر شاد همینقدر سرخوش و همینقدر بی عقل شده بودم ، احساسم شدید بهم غلبه کرد آخه میدونی کسی ک از چیزی محروم باشه وقتی بهش میرسه مثل رویا میمونه ولی وقتی یهو از دستش میده بومب تخریب شدیدی داره واقعا 

قبلش چون نداشتی یه عادت داشتی و روال بوده برات ولی وقتی حس هم صحبتی حس کسی ک میفهمتت و کسی ک میتونی همراهش باشی بدون اینکه از چیزی بترسی و خیلی احساس های دیگه رو درک میکنی تازه وقتی از دست می‌ره میفهمی چی از دست دادی 

البته آموزه های زیادی توش داشت اینکه فهمیدم من هرکسی توی زندگیم بیاد مثل چسب بهش میچسبم و اگر رابطه طولانی بشه فقط مرگ می‌تونه منو جدا کنه از طرف و اینکه فهمیدم هیچی از ارتباط اجتماعی خصوصا با یه دختر بلد نیستم و آماتور آماتورهستم 

فهمیدم فعلا قابلیت اینو ندارم ک توی زندگی کسی باشم چون اون آدم فهم میخواد عقل میخواد و فقط احساس نمیخواد فقط لغات قشنگ نمیخواد فقط حرفای صد من یه غاز نمیخواد ، امنیت میخواد ، ساپورت شدن میخواد ، میخواد پس ذهنش احساس کنه کسی ک بهش تکیه می‌کنه توی سختی ها هم قوی و ستون میمونه و اونی نیست ک جا بزنه و بخواد ول کنه بره

فهمیدم چقدر خوب شد ک نشد برای ایشون و برای من چون ظرفیتشو ندارم هنوز شاید یه بلوغ عاطفی و عقلی درست حسابی نیازه تا بتونم با کسی ارتباط بگیرم به صورت درست 

ولی خب گذشتم دیگه 

چند روز رفتم بیرون اسنپ گشتم به مردم نگاه کردم آهنگ گوش دادم و دیدمشون 

حس خوبی داره آدم ها رو ببینی و محبتشونو نسبت به هم متوجه بشی ولی خب ازین که خودت نداریش هم ممکنه احساس حسادت کنی ک امری عادیه 

آدمی زیاده خواه و خودپسنده و این امری است طبیعی

حسم خنثی رو به خوبه الان گرچه روز بدی گذروندم و بیرون خوش نگذشت ولی ریلکسم کم پیش میاد اینطوری باشم 

همکلامی با انسان های خوب آدم رو خوب می‌کنه. بهترین دارو برای یه انسان یه انسان دیگه است 

زندگی جریان داره منم هستم تا وقتی ک بتونم 

امیدوارم توان اینو داشته باشم خلا شدید تنهایی درونمو بپوشونم تا مثل بقیه عقده های درونم باز نشه و باعث آزار کسی نشه 

میدونم تو قضیه اخیر باعث دلواپسی و اذیت یه آدم شدم و این آزارم میده ک نتونستم توضیحش بدم براش و بگم ک درسته از نزدیک دلهره آور و ترسناک به نظر میام ولی ممکنه بتونم خوب بشم یا شاید عوض شم ، دوست داشتم بتونم حداقل مراتب عذر خواهیمو بهش برسونم تا اگر دلی آزرده ام حداقل اون آدم بی وجدان خودخواهه به نظر نیام ، بتونه اگر روزی یاد کرد ک بعیده :)) بگه هعی بدکش نبود


اما بیخیال نشد 


شب های درازی پیش خواهد آمد ک آدمی تنهاست بدون اینکه کسی احساس درون وجودش رو بفهمه و این مثل اینکه توی روال زندگی انسان ها مرسومه ک همدیگه رو نادیده بگیرن و فکر بقای خودشون تنها الهه ذهنیشون باشه 

البته پر بیراه هم نیست و حق دارند ولی به نظرم ما انسان هستیم و فراتر از یک موجود جبری و بی تعقلیم ، میتونیم همو با کلمات خوب توصیف کنیم ، میتونیم به هم لبخند بزنیم ، میتونیم گوش شنوایی برای هم باشیم و اینها هیچکدوم هزینه بر نخواهد بود مگر اینکه درونش دنبال منفعت شخصی بگردی ک اون چیز خوبی نیست 

امیدوارم یه روز همه برای بهتر شدن محلی ک توش زندگی میکنن بجنگن و با افکار زیبایی ک دارن خوبی و مهربانی و شادی رو توی هوای اطرافشون پخش کنن 

به اندازه کافی جنگ و خونریزی و شکنجه و آزار روحی روانی هست ، یکمم خلافش حرکت کنیم بد نیست مگه نه !؟


شبتون بخیر 

۱۴۰۳/۰۶/۰۵

ساعت ۱:۵۲ بامداد 

آروزی خوب براتون دارما 

خوب بمونید حتی اگر کل دنیا پر از کثیفی و نکبت و غم باشه 

شادی می‌تونه از ته یک دل کوچک هم شعله بکشه و باعث کلی اتفاقات خوب توی زندگی خیلیا بشه 

دوستتون دارم همتونو ، عشقید مواظب خودتون بمونید ...




در بادیهٔ عشق تو کردم سفری

تا بو که بیایم ز وصالت خبری

در هر منزل که می‌نهادم قدمی

افکنده تنی دیدم و افتاده سری


1403/06/04

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه