از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

شنبه 23 شهریور ماه 1392

سلام



خوبین شکر

رفتیم شهرستان دو روز که میشه سه شب و دو روز

خوب بود بد نبود سرما خورده بودم روز اول روزای بعد بهتر شدم و الان هنوزم یکم سرما خوردم

خستمه حال زندگیو ندارم و حرفای همیشه شرح حالمه

فسا با یه دخی رفیق شدم که الان بهم زدیم ازون دخیا بودا اوف سه تا شارژ هزاری واسش خریدم و یکم اذیت کردم و الان دگ فعلا کاریش ندارم

جمعه بیرون بودیم با بابابزرگم رفتیم نماز خونه ی شارک نماز بخونیم نماز خوندم ایستادم تا ایشونم تموم شن با هم بریم دیدم تو تشهد و سلام گریه اش گرفت خیلی متاثر شدم خیلی واسم جالب بود

من کجا و اون کجا دمش گرم


هنوزم دارم میرم پایین هیچ روزنه ای از بالا رفتن نیست راضی ام خوشحالم که پایین میرم لازمه


امروز اصلا روز خوبی نبود به هیچ وجه *_*


با پسر خالم کلی بازی کردم خیلی حال داد کوچیکه 4 سالشه گمونم اینقد اذیت کرد که کلافه شدم ولی خیلی دوسش دارم تنها کسی که بی کلک دوسم داره همونه همینم منو راضی میکنه


روز خوش 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد