از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1402/09/16

از غم دلدار زارم، مرگ به زین زندگی

وز فراقش دل فگارم، مرگ به زین زندگی

عیش بر من ناخوش است و زندگانی نیک تلخ

بی لب شیرین یارم، مرگ به زین زندگی

زندگی بی‌روی خوبش بدتر است از مردگی

مرگ کو تا جان سپارم؟ مرگ به زین زندگی

هر کسی دارد ز خود آسایشی، دردا! که من

راحتی از خود ندارم، مرگ به زین زندگی

کاشکی دیدی من مسکین چگونه در غمش

عمر ناخوش می‌گذارم، مرگ به زین زندگی

هر دمی صد بار از تن می برآید جان من

وز غم دل بی‌قرارم، مرگ به زین زندگی

کار من جان کندن است و ناله و زاری و درد

بنگرید آخر به کارم، مرگ به زین زندگی

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام، شاید که من

نعره‌ها از جان برآرم، مرگ به زین زندگی

هیچ کس دیدی که خواهد در دمی صدبار مرگ؟

مرگ را من خواستارم، مرگ به زین زندگی

از پی آن کز عراقی مرگ بستاند مرا

مرگ را من دوستدارم، مرگ به زین زندگی



عراقی



1402/06/09

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ 

باورم ناید که عاقل گشته ام 

گوییا (او) مُرده در من کاینچنین 

خسته و خاموش و باطل گشته ام 


هر دم از آیینه می پرسم ملول 

چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟

لیک در آینه می بینم که ، وای 

سایه ای هم زآنچه بودم نیستم 


همچو آن رقاصهٔ هندو به ناز 

پای می کوبم ولی بر گور خویش 

وه که با صد حسرت این ویرانه را 

روشنی بخشیده ام از نور خویش 


ره نمی جویم به سوی شهر روز 

بی گمان در قعر گوری خفته ام 

گوهری دارم ولی آن را ز بیم 

در دل مردابها بنهفته ام 


می روم ... اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم 

کاین دل دیوانه را معبود کیست 


(او) چو در من مرد ، نا گه هر چه بود 

در نگاهم حالتی دیگر گرفت 

گوییا شب با دو دست سرد خویش 

روح بی تاب مرا در بر گرفت 


آه ... آری ... این منم ... اما چه سود 

(او) که در من بود ، دیگر نیست ، نیست 

می خروشم زیر لب دیوانه وار 

(او) که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟


«فروغ فرخزاد» 


واقعا خسته دلو پریشون خاطر ام 

ب هرچه چنگ میندازم یا افکارم رو بهش سوق میدم هیچی عایدم نمیشه جز پوچی و نیستی و فنا

و در رسیدن ب همین هم عاجز و درمانده ام

سخته زندگی ای داشته باشی ک توش ن خوشحال باشی ن بتونی بخوابی و نه انگیزه ای برای ادامه پیدا بکنی 

فقط میبینی باری ب دوش دیگرانی ک سعی دارن ب هر طریقی تورو فقط زنده نگه دارن تا بمونی و بیشتر زجر بکشی شاید خواسته ی اونا زجر کشیدن من نباشه ولی تنها چیزی ک عایدم میشه همین زجر و سختی و پوچی و تهی شدنه

شاید بگید جمع کن این بساط رو توی خودت تغییر شکل بده اهداف خوب رو دنبال کن با آدم های موفق بگرد ورزش کن و... علی هذا 

ولی واقعا هیچ کدومش از دست من ساخته نیست ، توان هیچ کاری ندارم در همه حالت خسته ام 

خوب بخوابم صبحش خسته ام 

شب نتونم بخوابم صبحش خسته ام


غذا زیاد بخورم خسته میشم نخورم خسته ام شاد بشم خستم نشم خستم 

انگار یکی باتری وجودمو برداشته و نیست چیزی ک باعث شارژ من بشه یا وسیله ای ک بتونه محرک من باشه

واقعا همین امشب میخواستم برم تموم کنم همه چیو ولی خستمه احتمالا طبق روال همیشه برم چنتا قرص خواب بخورم آف کنم خودمو

یه مهمونی دعوت شدم برا ۱۹ ام ولی یه سری دیگه هم دعوت شدم و هیچ خرجی نتونستم بکنم چون در مضیقه مالی بودم ، و این سری اصلا روم نمیشه بخوام برم گرچه دوست دارم پیششون باشم یا اینکه حداقل هوام عوض شه ولی هیچکس وظیفه نداره خرج منو بده ، خرج کسی ک هیچ سودی هم نداره برا هیچکس ن اهل بگو بخندم ن شوخم ن آدم باحالی ام ک کسی با بودنم حال کنه فقط جو مهمونیشونو بهم میریزم و این میشه یه بازی دو سر باخت و اصلا خوشایند و عقلانی و انسانی نیست ک بخاطر دل و هوا و هوس خودت بخوای تفریح کلی آدم ک هزینه کردن و وقت گذاشتن رو خراب کنی 

ازین رو تصمیم بر این است ک اقدامی صورت نپذیرد و بنده ز این جمع معاف از حضور شوم 

باشد ک ایام ب کام دوستان عزیزم باشد و همه چیز براشون خوب و خوش رقم بخوره 

و امیدوارم من رو بابت این کم و کاستی هایی ک شاید همش هم خودم مقصرشم ببخشن

امیدوارم روزی بیاد ک چنین لکه ی تاریکی در اجتماع انسانی دیگر وجود نداشته باشد و نبودن چنین لکه ای باعث ارتقای نسل بشر و جامعه بشه


قرصامم دارن تموم میشن و غصه دارم ک دیگه چطور بخوابم ، تنها راهی ک من میتونم یکم حال خودمو بهتر کنم خوابیدنه

چون چند ساعت افکار و ذهنم از این دنیا خارج میشه و فردایی ک بیاد نیمی از اون افکار خاموش شدن و باعث میشه حس بهتری داشته باشم 

از بس این چند مدت از همه عذر خواستم از وجود خودم شرمنده ام 

کاش میشد همه چی رو طور دیگه ای نوشت تا اینقدر باعث سر افکندگی خودم نشم و احساس حقارت و ناچیز بودن نکنم 

کاش حداقل موقع مرگم مثل یه انسان شجاع و قوی بمیرم ن یه ترسو و بزدل 

و هزاران کاش دیگر ک با گفتن یا تلفظ این آرزو ها چیزی اصلا عوض نخواهد شد ولی در ذهن و دلم میماند ک کاش چنین بود 

اما می‌گذرانیم مثل همیشه ک گذشته

ب امید روزی ک دیگر این تن و بخصوص این روح و روان مریض دیگر در دنیا نباشد تا حق و حقوق کسی رو پایمال کند یا باعث رنجش کسی شود 

آنروز را آرزوست...♥️

زمان ب کامتان شیرین باد 

شب تابستونیتون بخیر ✨



1400/04/14

سلام

نمیدونم مشکل خوب بودن چیه که بعضیا بد بودنو انتخاب میکنن، چرا تا وقتی میشه به یه نفر القای اندیشه و فکر و نظر مثبت رو داد بجاش ما برعکسشیم و منفیاشو میزنم تو چشمش و بدیاشو عصا میکنیم فرو میکنیم تو حلقش

من قبول دارم برای شما پسر خوبی نبودم ومیدانم ک قبول داشتنش هم چیزی رو عوض نمیکنه و برای شما نون و اب و افتخار و سربلندی نمیشه ولی واقعا از بعضی قضاوتا مخم سوت میکشه نمیدونم چی بگم از جهتی هم من مثل اونا نیستم دائم قضاوت کنم یکیو (اگر بهم ظلم بشه قضاوت میکنم ) یا دنبال جدال و دعوا باشم باهاش آدم ارومی ام کلا سرم تو لاک خودمه

از سال 97تا 1400 یه داداش دیگه به جمع خانواده ما اضاف شده ک قدمش مبارک باشه ان شا الله وضعش مثل من اسف بار نباشه ولی بالاخره پدرم با زن پدرم تصمیم به داشتن یه بچه دیگه بجز اولی ک بود گرفتن خیلی اوقات کمکشون کردم باهاشون رفتاری واقعا سعی کردم خوب باشمحتی کمک خود بابامم کردم خیلی جاها . یه چیزی که ذهنمو همیشه درگیر میکنه اینه که چرا بعضیا توی خوشیاشون مثلا تفریحاشون مهمونیاشون بزم و خوشیاشون پولداریاشون یا هزارموقع دیگه یادی از من نمیکنن و نکردن مهمونی بوده حاضرن جایی باشن با یکی دیگه صد پله غریبه تر از من و براش هزار جور هزینه هم بکنن ک الهی همیشه به خوشی و شادی باشن من حقیقتا ناراحت نمیشم ولی نه خبری از من بگیرن نه بهم حتی تعارف کنن ک فلانی تو هم بیا ، ولی در مواقع مشکل اولین گزینه ی تماسشون منم با یکی مشکل داشته باشن منو صدا میکنن ، نیروی کار مفتی بخوان منو صدا میکنن ، دکتر بخوان برن منو صدا میکنن و هزار کار دیگه ک در اینجا نگنجد اما سوال اینجاست آیا اصلا داشتن چنین توقعی درسته ک توی مشکلات زنگ بزنی به طرف اخه قاعده اش اینه دوتاش با هم یا هیچکدوم اخه لامذهب اگه تو خوشیات نیستم حق نداری توی مشکلات و کارات بهم زنگ بزنی بگی فلانی میای فلان جا کمک سفر میری گردش میری تفریح میری منو صدا میزنی مگه ک الان میای میگی ؟؟؟

از اینچنین انسان هایی فراوان اطرافمه و ازشون بیزارم چون حس احمق بودن رو بهم منتقل میکنن

کارم شده شب تا شب عرق خوردن که فقط این ذهن و تن خسته بخوابه مثل الان ساعت سه شب بیدار نباشم و نوشتن و فکرای مزخرف و احساس بد داشتن ازین ادما

امشب داداشامو بردم بیرون با خواهرم برگشتم خونه میگه چرا نون نخریدی اخه من همش دنبال بچه ها بودم اتفاقی نیافته همش چشمم به ماشینت بود ک از جون من برات مهم تره همش دنبال شامشون بودم ک بعد از سالی ماهی بهشون خوش بگذره چرا اندکی درک توی وجود تو نیست و میای چنین چیزی رو میگی ک منو بهم بریزی

تو ک توی زندگیم اصلا نبودی 28 سالم شد و نبودی نهایت پدری گزی ات این بود ک بخوای چندر غاز با منت بزاری ته جیبم و هر روز و هر وقت و همه جا پزشو به همه بدی که من کمک حال پسرمم و بکوبی توی سرم کمکت رو

وضع از طرف مادر هم چندان تعریفی ندارد بعد از ازدواجش و رفتن به شمال از میزان اهمیت ما کاسته شد برای مایی ک بزرگ شدنمون پیشش اتفاق افتاد نبودنش هرچند ک بودنش هم سودی برای ما نداشت سخت بوداما حالا بی اهمیت تر از انچه بودیم شدیم

غرض از گفتن چنین چیزهایی اگاهی دادن به شاید یک نفر و تفکر بیشتر اون فرد برای تصمیم به ازدواج و بچه داشتنه ف که بیشتر فکر کنن عواقب یه طلاق عواقب یه دل و عقل چیا میتونه باشه ، جلوگیری از ورود یکی مثل من شاید

یه چیز دیگه هم ک مهمه اینه که ای پدر یا مادری که فکر میکنی که چرا بچه ی من یه فرزند موفق و مفید برای جامعه نشده ، عمده دلیلش میتونه خودت باشی خود پدر مادر ، گیاهی که بهش خوب نور نرسه اب نرسه توجه و حتی محبت نرسه نمیشه توقعی ازش داشت که میوه بده شاداب باشه و باعث شادی . برعکس گیاهی هم هست که توجه نور و مواد غذایی درست دریافت میکنه استرس نمیگیره و میشه یه گیاه خوب

توی زندگی ما در تمام ادوار استرس به همراه کوچک شدن دائمی که مثلا تو نمیتونی تو از پسش بر نمیای ( البته با الفاظ بسیار بی ادبانه تر ) با یکی چون من برخورد شده که باعث شده نه تنها عزت نفس از بین رفته بلکه عنصر استرس تیری بوده که همیشه باعث زایل شدن خیلی از چیزا شده مثل درس یا امتحان یا ورزش یا حتی کار.

خیلی مهمه پدر یا مادر توی زندگی با مطالعه وارد بشن بفهمن بچه چه نیازی داره نیاز به محبت و توجه نیاز به شنیدن دوستت دارم نیاز به لبخند پدر مادرش و البته باید بدونن اگر توانایی بزرگ کردن یه بچه رو ندارن نیارن

واقعا دلم از خیلیا پره توی زندگیم و همیشه به این فکر میکنم که روزی تقاص من از اینها گرفته میشه یا نمیشه؟ ایا من سزاوار چنین چیزی ک الان هست بودم یا نبودم ؟ درسته خیلیا وضعیت خیلی بدتری از من داشتن و موفق شدن ولی من بی دست و پا تر از اون بودم ک بخوام خودمو بکشم بیرون و همواره زیر رفتم و غرق شدم و بی تفاوت تر زندگی کردم و روزامو شب کردم و شبامو صبح

درسته من ادم رستگاری نیستم و رستگار هم نشدم ( که البته علتش وجود پدر مادری بود که خودشون هم به رستگاری نرسیدن ) ولی همواره فکر میکنم تو زندگیم کسایی بودن که بهم حس انسان بودن دادن و حرف زدن باهاشون باعث لذت و خوشحالی بود ک از داشتنشون خوشحالم .

نمیدونم پسرای همه داداشای همه مثل منن یا من اشکال دارم

خیلیارو دیدم که نه پدر مادر براشون اهمیتی دارن نه خواهر و برادر و دوستان که البته خیلی خواستنی تر هم هستن بیشتر دورشون میچرخن همه ولی منی که سعی کردم درست رفتار کنم خوبشونو بخوام کمک حالشون باشم خواستشون مقدم بر خواسته ی من باشه این چنین دور افتاده از همه ام .

خیلی وقته به فکر خودکشی ام دو سال پیش هم (سال 98) توی مهر یا ابان بود خودکشی کردم و ناموفق بود بازم دو روز کما بودم و به هوش اومدم و بعدش فقط خشم و بدی بود ک سمتم اومد نه محبت و درمان و کمک

دو سال قبلشم شیراز با وجود اینکه در قفل کردم و حدود 200 تا قرص خوردم بازم نشد ، چه شب هایی ک تو زمستون جریم اتاق رو میگرفتم با بخاری روشن بدون دودکش میخوابیدم و باز هم نشد  حتی یه جا خوندم با خوردن 5 تا هایپ که یه نمونه نوشابه انرژی زا هست ادم میمیره و خریدم ششتاشو و خوردم 5 تاشو و هیچی نشد :)) و قرص خوردن های بسیار و افکاری که هیچوقت تسلیم جو بد زندگی نشدن و هیمشه میل به پرواز و نبودن داشتن

الان هم طناب اماده کردم منتظرم خونه خالی بشه تا خودمو یه جا حلق اویز کنم ، یه بار هم همینطوری انداختم گردنم یه یک دقیقه هم خودمو بهش اویز کردم و ترسش ریخت نباید کار سختی باشه علتش هم هزارتا چیز میتونه باشه یکیش اینه ک انتقام بگیرم از کسایی ک همواره بهم بدی کردن و نخواستن با وجود اینکه میتونستن کمکم کنن ولی نخواستن ، علت دیگه اش اینه که نمیخواستم اینی ک هستم باشم همیشه دوست داشتم یه ادم خیلی بهتر و موفق تر باشم که شهوتش و غرورش و درکش و مغزش خیلی بهتر عمل کنه تا چیزی ک الان هست ( خیلی چیزا هست ک شاید نتونم بگم دوست دارم بنویسم ولی میگم شاید یه درصد زنده موندی بعدا شرمنده میشی ک چرا اینا رو اینجا نوشتی پس صرف نظر میکنم اما خود کسایی ک دخیلن به چنین تصمیمی بشینن فکر کنن ببینن چرا چنین چیزی در ذهن منه )صد در صد یه قضیه من نیستم و خیلیا دخیلن اما تصمیم ذهنی من بر اساس تصمیمی هست ک دیگران میگیرن

الانم چیزی خوردم ک منو از حالت طبیعی خارج کنه شاید بتونم بخوابم حقیقتا اصلا اینده مهم نیست برام و فکر چند ماه یه چند سال یا شاید چند روزی هستم ک زنده ام نه بیشتر که البته بعیده به سال برسه شایدم همه چی عوض شه کلا منتفی بشه ولی بیخیال خسته وبی احساسم ...

شب خوش ساعت 03:47 بامداد 14 تیر1400


1400/03/20

سلام

وقت بخیر

داشتم به این فکر میکردم ک چقدر خوب بودن توی این زمونه بد شده ، تو معمولا به خودت میگی امروزم خوب باش امروزم حال درونیت بده ولی لبخند بزن ولی بدی ها رو پخش نکن ولی خوب بمون ولی خب گمون نمیکنم درک کتقابل چنین چیزی هنوز توی خانواده ی ما و شاید جامعه بوجود اومده باشه از یه جایی به بعد توقع دارن وظیفه میدونن ک خوب باشی و گرم  انگار بی تفاوت بودن و سرد بودن جرمه طلبکارت میشن و میگن چته جوابمون نمیدی  چته زورت میاد حرف بزنی

یه روزایی هست ک ادم حالش خوش نیست و درک این مسئله سادس چیز سختی نیست ک یه روزایی باید بیخیال هم بشیم و معمولا طبق قاعده و قانون این احوال بد با چند نفر خاص توی زندگی خوب میشه مثل یه مادر مهربون یا یه عشق خوب یا یه دوست خیلی صمیمی با درک بالا ک فکر میکنم هیچکدوم الان در دسترس نیستن

خودم به شخصه نظر دیگران برام مهمه سعی میکنم به طرفم بها بدم و خودخواه نباشم ولی هنوز کسیو ندیدم ک مثل خودم باشه و یه درصدی خودخواهی نداشته باشه

خلاصه هنوزم کما فی السابق خسته و دلزده و پوکیده ام :))

شکرخدا

این از اون موضوعاست که احساسی میشم و
وقتی میرم تووش حس میکنم انگار میمیرم
نمیدونم این اشکام چرا میریزن
مقصرِ اصلیو تهران میبینم
یه ماه و یه تنهایی یه صدا جیرجیرک و
همه تصویرایی که میکنن حسابی گیجم
با این چشام میدیدم که راهِ موفقیت
یعنی بچاقی بیشتر و
اینجا دقیقاً همون جایی بود که شادی میرفت
من به ذات اعتقاد ندارم و آموزش رو میشناسم
آموزش هم محصول قانونه و سیاست
تو به یه فساد نامرئی آلوده شدی راحت
بی خبر از اینکه دارن تابوتتو میسازن
کی نمیخواد از این حالت آژیته دراد
وقتی من و مغضم شدیم یه ماشین زمان
و کاغذم منو میبرَه مث قالیچه هوا
این که تاریکه الآن نمیخوام عادی شه برام
پس این غُصه رو میبینی که همیشه باهامه
اما کنارش هم یکی ام که انگیزه داره
تمیزه کارش و میخواد مث بهترین رقیب
توو رو قدیمش پاشه
آره، آره عوض شده یه چیزایی توو سَرم
یه خاطراتی که ابداً نمیادش رو ورق و
توو اوینِ مغزم شده ازدیادشون خطر
دیکته میکنن که چهشکلی باشه بودنم

1396/4/22

واقعا خوبی هیچ حد و مرزی  نداره میشه بدون اینکه منت سر کسی گذاشت و در ازای خوبی طلب چیزی کرد،  خوب بود...


از قدیم همیشه دوست داشتم خوب باشم دوست داشتم حس خوب منتقل کنم دوس داشتم مهربون باشم ک البته همیشه برعکس مسیر شنا کردم


دلم خیلی پره خیلییی دوس داشتم کسی باشه ک بشه بهش تکیه کنی کسی باشه ک وقتی پوچ پوچ میشی بهت انگیزه و انرژی بده باهات باشه راه رو برات مشخص کنه یکی ک سرشار از شوق و انرژی باشه،  یه همچین کسی باید جون داد براش کسی ک من براش خودش باشم و اونم برای من خودم باشه یه آدم ک بتونی کل بدی های دنیا رو با وجودش ب خوبی تبدیل کنی و همون یکی برات بشه کل دنیا


سخته 24 سال سن داشته باشی و از عاطفه و محبت و خوبی چیزی ندونی و بخای در موردش بنویسی سخته یه عمر تنها باشی سخته بخای یک سوم عمر رو به بدبختی و بطالت بگذرونی و فک کنی ک اره بعدا یه اتفاق میافته ک همه ی این بدی های اوج جوانی و نشاط و تحرک رو جبران میکنه

سخته خودت رو گول بزنی ک اره میشه ولی از درون بدونی ک نه اینا همش خیاله  و حقیقت جامعه و شخصیتت چیز دیگه ای بگه

یه عمر بدونی راه چیه و باید چ کار کنی و کج بری بدونی در اول راهرو بدبختیه و بری داخل و همونجا بمونی

دوس دارم با یه عشق واقعی باشم ولی اگر بخاد ب شکست بیانجامه دوس دارم نباشم 

دوس دارم اگر میخام باشم با خوبی باشم اگر هم بخاد بدی ای باشه سعی میکنم نباشم.  هنوز حس نمیکنم زندگی بهم فشار آورده باشه ولی اگر روزی مجبور بشم میدونم بالاخره میتونم رها کنم خودمو

خستم...

1396/4/19

سلام خوبین خسده نباشید :)


اصن کف میکنم وقتی میام اینجا سلامو علیک میکنم ینی به عقل نداشته ام شک میکنم خو اینجا روزه روزش پشه پر نمیزنه حالا ک دیگه نوروزشه


والا در بهترین حالت دوتا بازدید میخوره خخخخ اوضاعی داریما


اول از همه حس میکنم هرچی ک میبینم و حس میشه و ایرادی ک هست , مشکل از منه نه دیگران مثلا ادم پیش خودش میگه چرا فلان چیز رو ندارم این اول از همه نوک پیکان اتهام طرف خود ادمه که چرا نرفتی برای بدست اوردنش تلاش نکردی

اصن بهش هم فک کنی میبینی عادلانه نیست یکی دیگه بیاد تلاش کنه یه چیزو به دست بیاره بعدا تو همیطو مفتی بدستش بیاری بدون تلاش

یه گوشی ادم بخاد بعد بره بچسبه به مادر پدر بگیره برات بدون هیچ تلاشی بگیری تا کسی ک میره شش ماه کار میکنه قرون قرون پس انداز میکنه و میخره خیلی فرق داره ادم تا یه سنی میتونه توقع داشته باشه از پدر مادر ولی بعدش دیگه خود ادم خجالت زده میشه یکی مث من 24 سال به اندازه ی الاغی وحشی سن دارم بیام توقع هایی ک شاید اصلا هم معقول نباشه از کسی بکنم

حقیقتا اصن بحث گوشی و این چیزا نبود مثال بود داشتم با خودم فک میکردم ک هرچی میرم جلو میبینم این چیزایی ک بهش فک میکردم و میگفتم شاید بشه شاید این اتفاق بیافته , میبینم ک همش حالت سراب داره

یه شش ماه پیش  , یکم قبل میگفتم حالا زندگی رو ولش بابام گفته زن بگیری ساپورتت میکنم فلان میکنم و بیسار من حامی ات هستم من خرجیتونو میدم و اینا , الان ک دارم میبینم , میبینم اصن ایطو نیست ینی هیچوقت دوس ندارم به این تکیه بزنم ک زندگیمو کس دیگه ای بسازه و من بیام استفاده کنم ولی داشتم تکیه میزدم و میخاستم بپذیرمش ک همینی ک میگم , هست  . دوس داشتم حقیقتا هم همین باشه ینی کی بدش میاد اماده همه چیز داشته باشه بی زحمت جواب هیچکس

البته اینم بگم ک بابام امتحانشو همه جوره پس داده ها ینی قرار بود شهریه دانشگاه بده اصن ترکوند مارو صب روز امتحان بزور پول رو میداد با فیش بانکی بدون کارت ورود ب جلسه میرفتی سر امتحان تا این حد حامی بود و قوی عمل میکرد

الانم میدونم هیچ تغییری حاصل نشده و همه چیز همون روال سابق رو داره شاید خیلی هم بد تر بشه وضع

گاهی فک میکنم مث یه ادم ازاده انتحاری بزنم برم یه جایی شروع کنم حمالی کردن یه جا کم کم یه چیزی جمع میشه بالاخره میشه یه اتاقی اجاره کنی و بمونی بعدا هم یکم بیشتر کار کنی و تلاش کنی دوزار ده شاهی در بیاری گذران زندگی کنی یکم هم خوش شانس باشی شاید بتونی موفق هم بشی

اما بدی کسایی مث من اینه که یه عمر روی دست رنج پدر مادر زندگی کردن و خوردن و خوابیدن ک دیگه اراده و کششی برای فعالیت نداشتن من شاید از لحاظ عاطفی و محبت جز فقیر ترینا بوده باشم ولی از لحاظ مالی همیشه از اطرافم بهتر بودم و این شاید خودش یه ضربه باشه برای ادمی ک دیگه امیدی به تلاش برا موفقیت هاش نداشته باشه

حس خیلی بدی دارم


بازم دوس دارم نباشم حس میکنم کاش میشد همه چیو پاک کرد از اول نوشت

اصن تو خودم نمیبینم زن بگیرم برم جلو کار کنم صب از شش صبح تا هشت شب بعد بیام یه لقمه نون بخورم با زن جر و بحث کنی بعد بگیری بکپی و این داستان هر روز صبح برات تکرار بشه و سرخورده شی و احساس فلاکت و بدبختی کنی

بچه بیاری بعد بچه ات از خودت بد تر بشه همش جر بحث با بچه شعور درست حسابی هم ک ندارم دیگه خونه بشه میدون جنگ

دوس دارم برم عقب یا اینکه کلا برم کلا خوش ندارم با اینده روبرو شم و بجنگم باهاش من ادم صلح طلبی هستم حس و حال جنگ با این و اون ندارم دلم میخاد یه سری چیزا داشته باشم بشینم با همونا زندگی کنم کتاب بخونم به تولید علم کمک کنم ورزش کنم اهنگ گوش بدم حال اینو ندارم برم سوار ماشین شم برم تو خیابون یکی بپیچه رو دستم اعصابم بریزه به هم برم تو صف نونوایی برا دوتا نون بجنگم سر گوشت بجنگی سر لباس سر ماست اصن حس میکنم شان یه ادم نی بخاد خودشو درگیر ای چیزا بکنه ینی ایقد خوار و بدبختیم ک باید سر همه چی بجنگیم با زن جنگ با مردم جنگ با خدا جنگ با خودت جنگ از بس توی جو جنگ و این چیزا بودیم  دیگه کسی خوبی نمیکنه به کسی ینی من ک ندیدم شاید تا 17 سالگی میدیدم ولی دیگه از یه جایی به بعد فهمیدم همه راه خودشونو میرن و کسی به کسی کاری نیست حتی بابا ننه ی ادم ک بهترین ها رو میخان برای بچه هاشون ,  البته این در کتاب ها بهش زیاد اشاره شده ولی من ک چیزی ندیدم

هرچی شدم خودم شدم حمایت های مالی بی تاثیر نبوده ولی چیزی از لحاظ عاطفی ندیدم چیزی ندیدم ک بهم بگه برو رشد کن برو بجنگ تو هم یه شخصیت داری توی جامعه تو هم توان رشد کردن داری تو هم میتونی قوی باش (همه ی اینارو توی کتاب خوندم ولی میدونی یه سری چیزا رو باید یه کسای خاصی به ادم بگن)تا باور پذیر شه و بتونی بهش جامه ی عمل بپوشونی

داغونم میتونم حس کنم , هرکی منو رودر رو ببینه میگه ایول عجب ادم شاداب و سرحالیه اصن یه درصد هم فک نکنم فک بکنه من یه ایجور افکاری داشته باشم ولی خو حقیقت چیز دیگری است


میدونم دل خیلیا رو شکوندم چون همیشه حس میکردم شاید اگ روراست باشی چیزی ک واقعا حست هست رو به طرفت و همدمت و پدرت و مادرت بگی خیلی بهتر باشه ک بخای هضمش کنی و حست رو کنار بزنی و تو خودت بریزی ,  کسی نبوده بهم یاد بده اگر تو یه جایی بدی دیدی و گذشت کردی شاید یه جا یکی هم از تو بدی ببینه و گذشت کنه همیشه بدی دیدم و بد پاسخ دادم بد بودن مث خودشون بودم خیلی تلاش کردم و خواستم ک بهتر باشم و خوب باشم و کمک کنم ولی یه جا دیگه میبری از خودت میگی بابا من این همه سختی میکشم اینهمه درد توی دلمه ولی کسی براش مهم نی کسی نمیاد بگه خرت به چند میگی بزار مث اونا شم و من دارم مث اونا میشم



قدیم وقتی مینشستم با خودم دو دوتا چارتا میکردم میدیدم هی کارنامه ی عملمون هم بد نی جز دو سه تا سیاهی ک طرف حسابم خداست نه مردم هیچی نمونده بقیه رو با تبصره و تک ماده میشه پاس  شی ولی الان دیگه ایطو حس نمیکنم ,  حس میکنم به خیلیا بدهکارم به خیلیا بخاطر حسم به خاطر خواسته ام به خاطر دلم ضرر زدم و ناراحتشون کردم الان دیه حس میکنم خدا هم دستش بسته اس برا کمک بهم حس میکنم ناگزیر هستم ک بزارم هرچی میخاد سرم بیاد بیاد حس میکنم اگ اواری هست ک باید ریخته شه رو سرم باید بزارم بریزه باید زیرش بمونم باید دفن شم حق من همینه ک اگر ظلمی کردم تقاصش هم بدم ولی نمیخام تقاص کارمو کس دیگه بده خودم باشم بهتره


همیشه حس کردم درست ترین راه برا رسیدن به راه حل اسون ترین و سریع ترین  راهی هست ک میشه رفت هیچوقت دوس نداشتم تلاش کنم زحمت بدم برم حلش کنم مشکل اصلی اینه


امیدوارم به هر کس بدی کردم من رو ببخشه و به پای نادونی و خریتی ک همیشه از اول همراهم بوده و تا اخر هم هست بگذاره


در پناه خدا باشید





یه زمانی عاشق این بودم خخخ ولی میگم شاید دستمایه ی طنز خیلیا بشه ک میشناسنم  میخاستم با دوچرخه برم کره ببینمش تا این حد همه مجله هاشو داشتم دیگه هیچی قشنگ نی حتی اون حس بچگیا ک ادم به یادش شاید احساس شرمندگی کنه :((


96/04/15

سلام وقت بخیر چطورین خوبین خوشین سلامتین :))


امروز روز بدی بود نه که بقیه روزام روز خوبی باشه ها نه , امروز بد تر از روزای بد دیگم بود :)) حالا درست شد فک کنم مقصود و هدف کلام رسید


خستم احساس خواری میکنم یه جوری حس میکنم دارم به همه میچسبم ک بهتر شم و خودم راضی باشم ولی کسی بم محل نمیده یه حس خیلی خیلی بدی هست گمونم

کاش میشد اینجا نباشم مث خیلیا زندگی کنم و ادم باشم ولی دیه حس هیچی نی همیطو ک نفسی میاد و میره خوب نیس ولی خوبه ک میگذره

زندگی مام همینه شاید قراره درس عبرتی باشیم برا بقیهالبته یکی دو روز ازین روزایی ک گذشت بد نبود بهتر از بقیه اش بود

ولی خو میدونی وقتی تنها باشی مداوم وهمیشه بخای به خودت بقبولونی beghaboolooni (عجب کلمه ای شدا ) که خوب هستی و صبر کن و یه روز هم میاد ک تو هم خوش بشیو امید واهی به خودت بدی اخرش حتما به جنون و افسردگی میکشه


ولی حقیقت چیز دیگری است هرچی بکاری درو میکنی وقتی تلاشی نباشه و هیچ کاری نکنی و همش بشینی نگات به خدایی باشه ک گرچه دستش بازه ولی به عملی ک انجام میدی پاداش میده نه به تفکری ک داری یا به نیتی ک داری ,  وقتی ک ببینه من ایطو زمین گیر هستم و همش تو گناه و بدی سیر میکنم و کاری به خدا و خودش ندارم و هیچ عملی هم ازم نیست حق داره چیزی بهم نده گرچه من شاکی باشم و بخام ک داشته باشم ولی اگر یه چیزی به من بده و به بقیه نده این میشه ظلم به بقیه و ظالم بودن هم از خدا به دور است



زندگیم خیلی جالبه همه چیز رو حالت تکرار بدون شادی و خوبی همه اش چیزایی هست ک برای گذراندن عمره و نه برای زندگی لازم و ضروری یه ادم

همیشه حس میکردم شاید زندگی و معاشرت با یه جنس مخالف بتونه خیلی درد ها رو کم کنه ولی اینطور ک پیش میره میدونم ک تفکرم اشتباس و هر نفر شخصیتی مجزا داره منم شخصیتم جوری شکل گرفته ک حس میکنم کسی قادر نیست باهام بسازه

اخه کی از یه ادم خشک و تعصبی و افکار محدود و قدیمی و بد اخلاق خوشش میاد

خیلی به این فک میکنم که من موقع به دنیا اومدن انگاری همه عیب های اطراف رو جمع کردم و شدم یه ادم که همش رو به بدی میچرخه اصن یه جوری داغونم :))

میخاستم خودکشی کنمبهش نزدیک شدم ولی اخر خط برگشتم نمیدونم چرا اخرش همیشه نمیشه

شاید یه روز بیاد ک بشه و راحتی برای همه و من به ارمغان بیاد

زندگی دوحالت داره یا اینکه میتونی موفق بشی و خوب باشی و مفید واقع میشی ک مجوزی هست برای ادامه ی زندگیولی حالت دوم دقیقا برعکسه ک باید بری و ببندی و نباشی تا فضا برای بقیه کسایی باشه ک میتونن موفق باشن و خوب باشن و جلو برن

دنیا برا بازنده ها نیست

ان شا الله میشه و میتونم و یه روز میاد ک نباشم خیلی منتظر اون روزم احساس شادی به همه کسایی ک اطرافم هستن و یه عمر منو ندیدن و باعث شدن ب ته خط برسم

من خواستم خوب باشم خواستم پیشرفت کنم ولی هیچکس دستگیر من نشد و دیگه به پوچی و هیچی رسیدم و دیه اصن همینم برام مهم نی تفکراتم و کارام چه باشم چ نباشم فرقی ندارد ...


خوش باشید و در پناه خدای بزرگ به سلامت گذران عمر کنین