از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

سیف فرغانی



تا نقش تو هست در ضمیرم

نقش دگری کجا پذیرم

آن هندوی چشم را غلامم

و آن کافر زلف را اسیرم

چشم تو به غمزهٔ دلاویز

مستی است که می‌زند به تیرم

ای عشق مناسبت نگه‌دار

او محتشم است و من فقیرم

صدسال اگر بسوزم از عشق

و این خود صفتی است ناگزیرم،

باشد چو چراغ حاصلم آن

کاخر چو بسوختم بمیرم

گر عشق بسوزدم عجب نیست

کو آتش تیز و من حریرم

شمعم که به عاقبت درین سوز

هم کشته شوم اگر نمیرم

در گوش نکردم از جوانی

پندی که بداد عقل پیرم

برخاسته‌ام بدان کزین پس

«بنشینم و صبر پیش گیرم»

دل زنده به عشق تست غم نیست

گر من ز محبتت بمیرم

فروغ فرخزاد




باز در چهرهٔ خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسهٔ هستی سوزت



باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق

که ز چشمت به دل من تابید



باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد تو را نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش طوفان بود



یاد آن شب که تو را دیدم و گفت

دل من با دلت افسانهٔ عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق



یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت

یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت



رفتی و در دل من ماند به جای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پردهٔ اشک

حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد



آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق

آخر آتش فکند بر جانت

1402/08/21


هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش ؟

یا چشم مرا ز جای برکن

 یا پرده ز روی خود فروکش


یا بازگذار تا بمیرم

 کز دیدن روزگار سیرم


 دیری ست که در زمانه ی دون

 از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت

 تا باقی عمر چون سپارم


 نه بخت بد مراست سامان

 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان


 چندین چه کنی مرا ستیزه

 بس نیست مرا غم زمانه ؟

 دل می بری و قرار از من

 هر لحظه به یک ره و فسانه


 بس بس که شدی تو فتنه ای سخت

 سرمایه ی درد و دشمن بخت


 این قصه که می کنی تو با من

 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیک باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست


 بشکست دلم ز بی قراری

 کوتاه کن این فسانه ،‌باری


آنجا که ز شاخ گل فروریخت

 آنجا که بکوفت باد بر در

 و آنجا که بریخت آب مواج

 تابید بر او مه منور


 ای تیره شب دراز دانی

 کانجا چه نهفته بد نهانی ؟


بودست دلی ز درد خونین

 بودست رخی ز غم مکدر

 بودست بسی سر پر امید

 یاری که گرفته یار در بر


 کو آنهمه بانگ و ناله ی زار

 کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟


در سایه ی آن درخت ها چیست

 کز دیده ی عالمی نهان است ؟

 عجز بشر است این فجایع

یا آنکه حقیقت جهان است ؟


 در سیر تو طاقتم بفرسود

 زین منظره چیست عاقبت سود ؟


 تو چیستی ای شب غم انگیز

 در جست و جوی چه کاری آخر ؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

 استاده به شکل خوف آور


 تاریخچه ی گذشتگانی

 یا رازگشای مردگانی؟


تو اینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری ؟

 یا شدمن جان من شدستی ؟

 ای شب بنه این شگفتکاری


 بگذار مرا به حالت خویش

 با جان فسرده و دل ریش


بگذار فرو بگیرد دم خواب

 کز هر طرفی همی وزد باد

 وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری کشید فریاد


 شد محو یکان یکان ستاره

 تا چند کنم به تو نظاره ؟


بگذار بخواب اندر ایم

 کز شومی گردش زمانه

 یکدم کمتر به یاد آرم

 و آزاد شوم ز هر فسانه


 بگذار که چشم ها ببندد

 کمتر به من این جهان بخندد


1402/08/19

My heart and soul were on fire from the sadness of its distance, such pain is pleasant from you 










چنان در قید مهرت پای بندم

که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم

گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی

که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار

حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست

مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش

معاذالله من این صورت نبندم

چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها

نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام

اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور

برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت

گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست

من این بیداد بر خود می‌پسندم


1402/08/17

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد

خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد 

با خاک ره ز روی مذلت برابرم

آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد 

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان

تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد 

سیرم ز جان خود به سر راستان ولی

بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد 

از آرزوست گشته گر انبار غم دلم

آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد 

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت

وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد 

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند

جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد 

از دستبرد جور زمان اهل فضل را

این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد 

حافظ صبور باش که در راه عاشقی

هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد