از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

Star

وقتی باران می گیرد، گویی انگار اشک های آسمان است که بر چهره این شهر می بارد. 

سوزِ دل آسمان خنکایی می شود بر چهره بر افروخته زمین و دیگر موجودات‌؛ پایان اشک های آسمان سرخی گونه هایش را به رخ می کشد آن زمان است که غروب شهر همه جارا غرق دلتنگی می کند، پارک های خالی، شهر خلوت و پر از سکوت و چهره نم  زده شهر  از بارش سیل آسای اشک های آسمان مرا دلتنگ تر می کند. نمی دانم چرا ولی حس عجیبی است، گویی فراخان به پا کرده این شهر برای قدم زدن های دو نفره یا قدم زدن های تک نفره و پرازفکر و دلتنگی. 


صدای شرشر ناودان ها، آوای پرندگان مهاجر، بوی نک باران و آن کاج های بلند و پر از آب و آن زاغ های سیاه جفت یا تنها که تک و توک روی شاخه ها نشسته اند، آن خاکستریِ آسمان_هوای لذت بخش این موقع مرا تشویق می کند به قدم زدن. 


پرده را میاندازم، فنجان قهوه ام را روی میز رها میکنم و با شتاب پالتویم را به تن میکنم و بوت هایی را که مدت ها در انتظار باران بودند را پایم میکنم و میرم به سمت نقطه ای که خودم هم نمیدانم کجاست،! 

گویی بارقه ای از نوز مرا به دنبال خود می کشد؛ پس خودم را به او میسپارم... 


همین که پایم را از خانه بیرون می گذارم، هوای لذت بخش اطرافم مرا به نفس عمیقی وادار می کند... 


به به انگار جانی دوباره به من دادند، خون زیر پوستم می دودو انرژی مرا برای این قدم زدن صد چندان میکند... 

قدم دوم_سوم_چهارم 

و... 

کناری از خیابان توجه مرا مردی نارنجی پوش جلب می کند، به او می نگرم که برگ های زرد و قهوه ای بی جان را جارو می کشد. 

خش خش*خش

کمی گوش میدهم...؛ به راستی که در آن سکوت صدای دلنشینی بود، پرازشوق شدم، دوست داشتم یک بار هم که شده این حس را تجربه کنم. 

به سمتش رفتم سلام و احوال پرسی کردم. 

کمی نگاهم پایین تر لیز خورد روی دستان پینه بسته اش،

غم گرفت دلم را... 

حواس پرت شده ام را جمع کردم و به او که منتظر مرا نگاه میکرد

گفتم:ببخشید اگه میشه میخوام یکم کمکتون کنم!؟ 


متعجب شد، نمی دانم چرا!!

مگر تعجب داشت؟! 

کمی این پا و آن پا کرد و بعد از مِنُ مِن کردن گفت باشه دخترم بفرما...! 

جارو را از او گرفتم و با لذت و شوق بسیار زیادی که داشتم، جارو می کردم. 

کم کم شعری به یادم آمد، نم نمک در ذهنم پررنگتر شد 

و زیر لب شروع کردم:! 

کاخ های زیادی بلند

زاغ های زیادی سیاه 

آسمان به اندازه، آبی

سنگچین ها، تماشا، تجرد

کوچه باغ فرارفته تا هیچ

ناودان مزین به گنجشگ

آفتاب صریح

خاک خشنود

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود 

ای عجیب قشنگ

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ

چشم های شبیه حیای مشبک 

پلک های مردد

مثل انگشت های پریشان خواب مسافر! 

زیر بیداری بید های لب رود

اُنس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده میشد

فکر

آهسته بود

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند. 


از فکر در آمدم و دیدم که طول یک طرف خیابان را جارو کرده ام، خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم اما در تهِ دلم دلتنگی عجیبی را احساس می کردم. 


یادم آمد:امروز 31شهریور است یعنی تابستان به پایان رسیده است، پس بگو این همه نقش بازی کردن زمین و آسمان برای چیست! 

دارند پاییز را بازی می کنند،می خواهند بگویند پاییز از راه آمد...


مرگ برگ های درختان بارز ترین ویژگی ولی زیبا ترین رُلِ این فیلم است

همان  که فرش زردی پهن می کند برای آن"" خسته دلِ عاشق""،، "" همان پادشاه فصل ها""،، که 

پاییز است. 

تا از راه برسد با آن همه دلتنگی های بی شمارش. 


.......... 


گویند صدای خش خش برگ ها، صدای پای پاییز است

کسی در را به روی این عاشقِ دل خسته باز کند....


 (پاییز، از ستاره)