از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1396/08/19

سلام


تو زندگیم معمولا وقتی غمگین میشم اینقدر زیاد و میشینم فکر میکنم اخرش ب این نتیجه میرسم ک من بدبختم ک من حقیرم ک من خیلی عقبم از همه چی و همه کس 

یه حساب درون بهم میگه نه تو خوبی ولی میدونم الکی میگه مطمینم همون حس منو خراب کرد و باعث شد من آدم بدی باشم 

دستامو میزارم رو صورتم چشمامو میبندم و آرزو میکنم کاش همه چی عوض شه کاش چشمام باز کنم ببینم یه آدمی شدم ک بوجود خودم افتخار میکنم ولی دستامو ک باز میکنم میبینم هنوز هیچی عوض نشده و همونم 

به دفعات و به وفور ب این فکر کردم و به نتیجه رسیدم ک بد ام ولی بازم راهی ندارم برای برون رفت ازش

البته ک مطمینا راه دارم ولی عزم و اراده ای در من نیست خشک شده همه اون انگیزه هایی ک باید باشه ک ب من برسه و به صورت عمل نمایان شه...

یه جورایی دوست دارم غرق شم دوس دارم اینقدر بخورم زمین اینقدر مفلوک و سر افکنده باشم ک آزاری ب کسی نتونم برسونم هرکی هم رد میشه چارتا لگد بزنه بهم تموم دق دلی و ناکامی هاشو سر من خالی کنه 

دوس دارم نباشم چه عقلی چه دلی هر دوش ب نبودنم حکم میکنه 

بودن نیازمند خوب بودن مهربان بودن در یک کلام انسان بودنه ک من فاقد شرایط لازمم 

خدا درسته ک به اراده ی خودت نبودن رو حرام کرده ولی فک میکنم من استثنا باشم 

حس کن من بمیرم برم پیش خدا میگه دینت رو ک از دست دادی زبان بدی هم با مردم داشتی ب خودت و مردم و هرکس ک تونستی،  بدی کردی. دمت گرم ک شهامتشو داشتی و برگشتی اونجا بدرد تو نمیخورد بعد بهم میگه یه جهنم خوشکل ساختم بیا برو داخلش تزکیه نفس پیدا کنی طاهر ک شدی بیا حرف بزنیم

بعد من میرم جهنم یه عمر اونجا میمونم یک میلیون سال و هنوز میسوزم و این خوبه مهم خداست دوس داشتم راضی باشه همیشه ولی عکسش اتفاق افتاده...


زندگی چیه؟ نمیدونم 

تو ذهن من شبیه یه راهروعه یه راهرو خیلی طولانی هر دری ک توی راهرو هست یه قسمت زندگی رو تشکیل میده  و اخرش میرسی ب خدا و قیامت و غیره


پیامبر و خدا گفتن دوتا دنیاتونو آباد کنید ولی نمیدونم چرا من همش فکرم ب اون دنیاس چون میدونم اعمالم خیلی سیاهه ک شاید با ارفاق فراوان بزور ده بشم ولی کاش همون روز اول مرده بودم ( کافر شدم ب خدا)  در این قسمت متن


دنبال قرص خواب گشتم یه چیزی ک یه روز بخابونتم ولی پیدا نکردم عجیب دوس دارم یه چن روز این دنیا نباشم حداقل این ک خواسته ی زیادی نیست

ولی زندان تن این اجازه رو ب ادم نمیده دوس داشتم الان سیگار بکشم یه نخ ک چیزی نمیشه فقط از غصه و فکر هایی ک مث خوره ب جونم افتاده رهایی میده

خیلی پستم فرومایه و ذلیل خیلی خیلی خیلی...  ادا آدم بزرگا در میارم ک این اصلا خوب نیست یه جا از آدم بزرگی میخان و بلد نیستم ک بزرگ منش باشم

گیجم 

خدا ب همه ی نیازمندان ب کمکش، کمک کنه ان شا الله 

Bye

1396/08/05

سلام

نمیدونم چطور فکرامو بریزم رو دایره

گیجم، سردرگم و خسته 

خیلی خسته فک میکنم... 

همیشه توی زندگیم سعی کردم خواسته ی دیگران رو مهم بشمارم و خواسته ی خودمو بکشم حس کردم خواسته ی دیگران حقشونه حس کردم من از زندگی خیلی چیزا دیدم و اونا سهمشون کمتر از منه و نوبت اوناس ک ازین خوشی و شادی بهرمند بشن بخاطر همین کشیدم کنار از خیلی چیزا و گفتم بفرما اول شما 


شاید اشتباه باشه شایدم درست ولی هرچی ک باشه میگذره ده سال دیگه بزودی میگذره مث همین 24 سالی ک گذشت و همش دقیقا عین یک پلک زدن چشم بود،  بقیه ی عمر هم خواهد گذشت و تفکری باقی میمونه ک بهش میگن خاطرات،  حسابی امیدوارم روزی ک سنم بالا رفت ب گذشته ک نگاه کردم چشمام اشکبار نشن و اگرم بخان اشکبار شن اشک غرور و افتخار باشه بخاطر کارهایی ک کردم نه اشک سرافکندگی


داشتم فکر میکردم عصری گفتم شاید واقعا من خاص باشم شاید واقعا عاره و بقیه نه، یکم بیشتر عمیق شدم دیدم مثکه من نه و بقیه عاره 

حس کردم اولش ک خیلی خوبتر از بقیه درک میکنم و دنیای ذهنیم متفاوته و من خیلی خفنم ولی فک کردم دیدم خیلی از آدما خیلی خیلی از آدما بهتر از منن و مث من هر چیز کوچکی رو توی طبل نمیکوبن

یه دسته بندی شخصیتی ساختم همون موقع فکر ک آگه شخصیت پنج دسته داشت من کدوم بودم 

عالی -> خوب -> متوسط -> ضعیف -> بد

این پنج دسته بودن و من خودمو تو ضعیف جا دادم و حقیقتا حس میکنم جایگاهم همینه 

تفکرات مهم هستن ولی ازون مهمتر نمود عملی تفکر هست ینی خروجی ذهن 

مث یه کارخانه مواد اولیه خیلی مهمه تو کیفیت نهایی اما درجه ی آخر کالایی ک تولید میشه مهمه و از روی اون کالا به کیفیت کارخانه پی میبرن

انسانم همینه تفکراتش مهمه ولی خروجی عملی ک فکر بهش میده مهمتره 


اما ناراحت بودم و شدم ازینکه حس کردم میتونست وضعم بهتر از اینی ک هست باشه ،  توقع زیادی نبود داشتن حقوق اساسی و رفع نیاز های اولیه


این هم سرنوشت من بود ک ایرانی باشم و در این نقطه از جهان زندگی کنم منظورم اینه ک میشد خیلی جاهای دیگه هم متولد شد میشد زندگی ای گیرت بیاد ک بهتر باشه اصلا هیچوقت درکش نکردم چطوری یهو چشم باز میکنی میبینی توی یه خونه با یه خانواده جدید هستی و هیچیشو درک نمیکنی ک چی شد ک اینجایی چطوری اینجایی روحت چطور ب اینجا رسیده چرا جای دیگه ای نیستی کلی بهش فک کردم ولی نتیجه نداده بهم

وضع روحیم خیلی خرابه ولی یه نکته ی مثبت هست حداقل اینجا هست ک حرفامو بنویسم درسته کسی رو ندارم ولی اینجا رو دارم 

وقت بخیر


راستی خیلی دیگه نمونده به عید :)) الکی الکی یک سال دیگر نیز در شرف گذشتن است... 

نظامی گنجوی

دادگری دید برای صواب

صورت بیدادگری را به خواب

گفت خدا با تو ظالم چه کرد

در شبت از روز مظالم چه کرد

گفت چو بر من به سر آمد حیات

در نگریدم به همه کاینات

تا به من امید هدایت کراست

یا به خدا چشم عنایت کراست

در دل کس شفقتی از من نبود

هیچکسی را به کرم ظن نبود

لرزه درافتاد به من بر چو بید

روی خجل گشته و دل ناامید

طرح به غرقاب درانداختم

تکیه به آمرزش حق ساختم

کی من مسکین به تو در شرمسار

از خجلان درگذر و درگذار

گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام

رد مکنم کز همه رد گشته‌ام

یا ادب من به شراری بکن

یا به خلاف همه کاری بکن

چون خجلم دید ز یاری رسان

یاری من کرد کس بیکسان

فیض کرم را سخنم درگرفت

یار من افکند و مرا برگرفت

هر نفسی کان به ندامت بود

شحنه غوغای قیامت بود

جمله نفسهای تو ای باد سنج

کیل زیانست و ترازوی رنج

کیل زیان سال و مهت بوده گیر

این مه و این سال بپیموده گیر

مانده ترازوی تو بی سنگ و در

کیل تهی گشته و پیمانه پر

سنگ زمی سنگ ترازو مکن

مهره گل مهره بازو مکن

یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای

یک نفست آنچه بدو زنده‌ای

هر چه در این پرده ستانی بده

خود مستان تا بتوانی بده

تا بود آنروز که باشد بهی

گردنت آزاد و دهانت تهی

وام یتیمان نبود دامنت

بارکش پیره‌زنان گردنت

باز هل این فرش کهن پوده را

طرح کن این دامن آلوده را

یا چو غریبان پی ره توشه گیر

یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر