از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1402/05/24

سلام چه حال احوال


صبح زنگ زدیم با پسرخالم و خواهرم کلی حرف زدیم تصویری و کلی حالمون خوب شد شما هم ازین کارا با کسایی ک دوستشون داریم بکنین حس خوبی داره


امروز دو ظهر خوابیدم تا یازده و این عجیب نیست ، عجیب اونه ک خوابی دیدم ک جالب بود برام

خواب دیدم میرم توی یه ساختمون خیلی بزرگ یه طرف ساختمون کلا سنگ یه طرف کلا شیشه سوار آسانسور میشم میرم بالا نمیدونم طبقه چند ، یه زنه میاد دنبالم میریم خونش و من میشم نگهبان خونه اش ، نمیدونم چرا ولی انگار میخواست بره جایی و نگهبان میخواست 

اون زنه می‌ره پسرش هم فوتبالیست بود نمیدونم چیکار میخواست بکنه ک بهش گفتم اینکار اشتباهه ولی اون تغییری تو روش خودش ایجاد نکرد 

همه رفتن من موندم و خونشون بزرگ و زیبا کلی اینطرف اون طرف فضولی کردم یه چند روز مثلا گذشت شایدم چند ساعت یهو صدای در اومد برگشتم دیدم شوهر زنس:)) کلی سوال کرد ک چیکار میکنی توی خونه ی من حالا هی من میگفتم اومدم مواظب وسایلاتون باشم اون باور نمی‌کرد ، تاجر ساعت بود آقاهه 

حرف زدیم و اینا گفت دیشب برا دخترم تو تولدش اتفاق بدی افتاده تو مقصرشی گفتم من اصن نبودم اونجا تا اینکه زنش اومد و تایید کرد ک من خونه بودم و نرفتم تولدشون 

دیگه با لگد بیرونم کردن منم بیدار شدم

ولی برام‌هضمش سخت بود دو ساعته بیدار شدم ولی هنوز گیجم در موردش اینم ننوشتم ک کسی بخونه نوشتم شاید آینده چیزی شبیه ب این پیش بیاد ببینم واقعیه خواب یا فقط ساخته ی دهنه

زندگی هم جریان داره میگذره تولد یکی از بچه ها بود امروز متنی بهش تبریک گفتم ولی خب ن زنگ زدم ن کادویی چیزی 

آلانم میخوام بشینم پای بازی صبحم احتمالا برم رشت و برگردم و هوا خیلی گرمه

خوش باشین ❤️ عشقید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد