از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)



دقیقا همینی هست ک میفرمایند...



1402/09/25

همیشه بنظرم میرسد که زندگی واقعی از آن کسانی است که پیشه‌های خاصی را برمی‌گزینند.

آنها که مینویسند، فیلم میسازند، عکس میگیرند، نقاشی میکشند و خلاصه به هر شکلی چیزی ماندگار خلق میکنند.

یک چیزی که وجودش وابسته به آنها است و یا حداقل مردم اینطور فکر میکنند.

این روحیه علاقه به خلق کردن، چیزیست که در عمده ما وجود دارد.

در واقع مسئله میل به ماندن است.

ماندن در کجا؟

در خاطر آدم‌ها

همه رفتگانی که حتی یک نفر هنوز به آنها فکر میکند زنده‌اند و چه خوب که بعضی‌ها، هوشمندانه، پیشه‌ای را برای طی و گذران زندگیشان انتخاب میکنند که این شانس بزرگ را برایشان ایجاد میکند.

لازمه زیستن در خیال آدمها، ولو در خیال آدمهایی که ما نمیشناسیمشان، احتمالا خلق اثر متمایز و برجسته‌ای را میطلبد.

این همان دلیل همیشگی من و شاید خیلی‌های دیگر است که ده‌ها کار ناتمام، شعر نانوشته، قصه ناپرداخته و... دارند که چون مطمئن نبودند از پس سختی فوق الذکر بربیاید، هرگز حتی آن را به سرانجام هم نرساندند.

ما قرار است یک بار زندگی کنیم و من تا اینجای این فرصت یک باره، درست نفهمیدم که چه باید کرد!

قرار است یک بار مطمئن و بدون هرگونه تصمیم محیرالعقول زندگی کنیم؟

یا باید شور زندگی کردن را دربیاوریم و تلاش کنیم لابلای کسب تجربهٔ زیستن، دست به کاری بزنیم که هم به خودمان حظ وافری برسد و هم در اذهان آدم‌ها زنده بمانیم؟


 ولی اینکه آدمِ تنها با آدمِ غیرتنها تفاوت آشکار و قابل ملاحظه‌ای دارد، خودش بیانگر این حقیقت است که تنهایی، مسئله‌ی مهمی است و احیانا در رفتار و افکار آدم‌ها تفاوت ایجاد میکند.

اینکه دل نحیف و شکننده یک نفر میتواند به پشتوانه وجود دل دیگری همت قوی دارد و در هیاهوی وقایع هولناک نرنجد و چون دیوار چین یا دیوار هرجای دیگری، مستحکم بماند، احتمالا نشان دهنده این است که آدم‌ها با در آغوش کشیدن یک نگار روح‌انگیز، میتوانند از پس زندگی بربیایند.

حتی اگر این آغوش سریع، فوری و دزدکی‌ باشد.

من هرگز نتوانسته‌ام با عقاید کسانی که میگویند آدم باید قوی باشد، تنهایی‌اش را بغل کند، تنهایی به کافه برود و خلاصه همه کثافت کاری‌های عالم را یک تنه به عهده بگیرد، کنار بیایم.

این بنظرم بیشتر یک تلاش بی ثمر برای عادی جلوه دادن شرایط است.

احتمالا هیچکس فی‌ النفسه تنهایی را بعنوان بهترین وضعیت ممکن نمی‌پسندد، ولی بهرحال نمی‌توان خیلی هم یقین داشت؛ چرا که طرف حساب نگارنده، آدم ابوالبشر است و کار آدمیزاد جماعت، اساسا حساب و کتاب ندارد و شاید کسی عقلش را از دست داده باشد و واقعا ترجیح بدهد تنهایی تایتانیک ببیند، تنهایی شعر بخواند و در لذت وافر خود از تنهایی، جان به جان‌آفرین تسلیم کند.


خرد یارتان

«1402/09/17»


سلام چطورین خوبین ؟

شکرخدا منم بد نیستم 

چند شبه واقعا بهم ریختم دپرسم داغونم 

نمیدونم چی شده و یا چرا ! از اینکه ب هرچی دست میندازم پوچه و هیچ دستگیری نیست ک بهش متوصل بشم خسته ام شاید هم اینطوریاس ک اصلا دستی دراز نمیکنم ک چیزی دریافت نمیشه واقعا نمیدونم چی داره میشه

فقط میدونم از لحاظ روحی شکسته ام ، واقعا قائل ب نبودنمم و از صمیم دل دوست دارم نباشم ، نمیدونم حس میکنم شاید اگر نباشم حداقل وضع خودم خیلی بهتره این احساسات چرت تموم میشن و بالاخره شاید خلأ یا پوچی جاشو بگیره و همه چی در هاله ای از خاطرات کم رنگ گم بشن و از بین برن و ب فراموشی سپرده بشن


توی زندگیم از ابتدا ک فکر میکنم آدم موفقی نبودم 

میدونی آدم وقتی یه مشکل یا ایرادی رو درون خودش میبینه کنجکاو میشه می‌پرسه علت چیست و شاید ب خیلی از دلایل برسه ک ممکنه درست باشن یا نادرست...

از اولاش ک نگاه میکنم میبینم اصلا خوش شانس نبودم 

وقتایی رو یادم میاد ک اوج خردسالی و کودکی مادر نداشتم ، من بودم و یه پدر معتاد قبل از پنج سالگی زندگی داغون ، ب بچه پنج ساله میگفتن خودت باید لباست رو بشوری اینا همش توی ذهنمه و متاسفانه حقیقته 

بعدش ک مادر وارد زندگی شد چیزی جز خشم جنگ دعوا و استرس شدید توی خاطرم نیست فشار شدید و منزوی شدن از اول زندگی 

بعدش طلاق بوجود میاد زندگی از هم می‌پاشه و همه اش دربدری و خانه بدوشی و فرار 

تیم شدن خواهر و مادر با هم و باز تنها بودن و باز کسیو نداشتن و درک نشدن و باز تشدید تنهایی و انزوا 

میرسه به ۱۵ سالگی ک حالا ب اصطلاح خودم دوره متوسط زندگیم بود (متاسفانه هیچوقت دوره ی خوب نداشت زندگیم ) 

باشگاه رفتم سعی کردم با شوخی و طنز و لودگی جای خودمو بین بقیه باز کنم طوری رفتار کنم بیشتر بهم توجه بشه ولی خب این نوع رفتار شد یه نقص و عقده درونی و هیچکس هم نبود بگه این رفتار ها اشتباهه

دانشگاه رفتم فقط برا اینکه از خونه بیرونم نکنن و یه جای خواب داشته باشم و در طول این همه سالی ک صحبتش میشه همواره در فقر بودیم ( فقر عاطفی فرهنگی و صد البته مالی ) 

ب اشتباه از روی ناچاری و بی کسی و تنهایی عاشق کسی شدم ک نباید میشدم ک از ابتدا اشتباه بود ، باز هم در این قضیه من مقصر نبودم 

یه نفر شماره منو پیدا کرد از جایی ابراز علاقه کرد و به منی ک هیچکس هیچوقت بهم علاقه ای نداشت علاقه نشون داد و برای سگی ک گرسنه است چی بهتر از یه تکه استخوان

راهی رفتم ک نباید میرفتم 

برای اینکه توجهشو جلب کنم ک منو ولم نکنه ک محبتش از دستم نره شروع کردم ب قرص خوردن عکساشو می‌فرستادم ک بترسه بمونه ولی بازم کسی نبود بگه این راه اشتباهه

الکی الکی خودکشی کردم بهم مزه کرد این کار و تاوان دادم بخاطرش 

تصادف کردم سال نود و دو و پام از بین رفت

ورزشی ک نقطه ی خوب زندگیم بود تاریک شد 

مشکل جنسی زیاد داشتم اینترنت بود گوشی بود سن جوونی بود راهنما نبود 

شروع کردم ب سرکوب احساسات اشتباه وجودم با قرص افزایش مو ، کافور ، قرص افسردگی و... 

ک نشد و یه فنر رو هرچقدر بیشتر فشار بدی ترکش های بدتری میده

نتیجه اش شد خودکشی دوم ( ک البته مسایل زیادی در اون تصمیم دخیل بودن ) مثلا ازدواج حامی زندگی ام هم مادر هم پدر ک البته حامی نبودن ولی خب حضور داشتن حداقل

خودکشی دوم باعث شد از خونه بیرون انداخته بشم 

شب تا شب قرص و حتی روز تصادف بعدی و خونه نشینی قرص خوردن های بیشتر و بیشتر 

برگشتن خونه پیش نامادری و فشار زیاد

آشنا شدن با کسی ک فک میکردم کلی بیشتر بهم توجه داره نسبت ب نفر قبلی ، احساس میکنم واقعا دوستم داشت ولی با این اوصافی ک شد من انسان بسیار ناقصی بودم و حتی هنوزم هستم

با کارها و افکار غلط باعث شدم نتونه تحملم کنه و رفت و ازدواج کرد و این باز هم فشار خیلی شدیدی بهم وارد کرد ، خیلی شدید ...

ولی صد در صد تصمیمش درست بود چون چنین کسی چون من لایق نتوان بودن و اصن نمی‌تونستم کسی باشم ک یه نفر بتونه بهش تکیه کنه (از ایشون هم صمیمانه عذر میخواهم )

دو بار رگ دستمو زدم سه بار خودکشی با قرص و بستری شدم دوبار بیمارستان روانی بستری شدم ۱۰ روز ect میشدم (شوک مغزی ) دیگه آدم سالمی نبودم و نیستم هنوزم

ول کردم شهرمونو اومدم شمال گیلان

اینجا همچنان انسان هایی هستن ک قادر ب درک من نیستن البته منم متقابلا نمیتونم کسیو درست درک کنم 

میگذرونم میگذرونم میگذرونم ...

ب سختی هرچی تمام تر

شنیدن صدای در منو عذاب میده باز کردن شیر آب منو عذاب میده حرف زدن منو عذاب میده دلم نمی‌خواهد صبح تا شب کسی باهام حرف بزنه دلم میخواد فقط سکوت حاکم باشه دلم واقعا از صمیم قلب مرگ میخواد

قرص اعصاب رو ترک کردم و دیگه نمی‌خورم چون برنامه دارم یه روز ک امیدوارم خیلی دور نباشه خودکشی کنم و برای اینکه بتونم اینکار رو بکنم باید قرص روی بدنم جواب بده و بتونه منو بخوابونه اگر دایم قرص بخورم دیگه نمیتونه اون مکانیزمی ک باید داشته باشه رو داشته باشه

کلی آناتومی بدن خوندم رگ دست کجاست رگ گردن کجاست و اینا
میخوام قرص بخورم رگ دوتا دستمو بزنم بندازم تو سطل دستامو و بخوابم و امیدوارم این دفعه دیگه تموم بشه و بیدار نشم
واقعا آرزومه آخرین اتفاق زندگیم همین باشه
بخوام لیست کنم انسان های زیادی بودن ک بهم بدی کردن ولی من واقعا از صمیم قلب نخواستم بد باشم براشون
ولی اگر بد بودم اگر روزی بود و این نوشته رو خوند بدونه قصدم این نبوده و منو ببخشه...

کاش این تاریکی تموم بشه با نبودنم شاید حس و حال خیلیا خوب بشه شاید نبودنم منابع محدود خانواده رو کمی آزاد تر کنه ک بچه های دیگه بتونن راحت تر زندگی کنن شاید همه چی برای اونا حداقل اونطوری پیش بره ک ب خوبی ختم بشه
امیدوارم سرنوشت هیچکس تو زندگیش ب شکل زندگی  من رقم نخوره

اینم میدونم ممکنه هزاران نفر یا صدها میلیون نفر یا میلیاردها نفر =)) شرایطشون از من بدتر باشه و دلیل درستی هست ک میگید سستی یا ضعیفی یا هرچی حق با شماست دنبال استدلال یا تبرئه نیستم در همه زمینه ها حق کاملا با شماست ...عشقید 



شبتون خوش

The end of life, the beginning of death


چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را

ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را

ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش

سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را

گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست

من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را


1402/09/16

از غم دلدار زارم، مرگ به زین زندگی

وز فراقش دل فگارم، مرگ به زین زندگی

عیش بر من ناخوش است و زندگانی نیک تلخ

بی لب شیرین یارم، مرگ به زین زندگی

زندگی بی‌روی خوبش بدتر است از مردگی

مرگ کو تا جان سپارم؟ مرگ به زین زندگی

هر کسی دارد ز خود آسایشی، دردا! که من

راحتی از خود ندارم، مرگ به زین زندگی

کاشکی دیدی من مسکین چگونه در غمش

عمر ناخوش می‌گذارم، مرگ به زین زندگی

هر دمی صد بار از تن می برآید جان من

وز غم دل بی‌قرارم، مرگ به زین زندگی

کار من جان کندن است و ناله و زاری و درد

بنگرید آخر به کارم، مرگ به زین زندگی

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام، شاید که من

نعره‌ها از جان برآرم، مرگ به زین زندگی

هیچ کس دیدی که خواهد در دمی صدبار مرگ؟

مرگ را من خواستارم، مرگ به زین زندگی

از پی آن کز عراقی مرگ بستاند مرا

مرگ را من دوستدارم، مرگ به زین زندگی



عراقی



1402/09/08



به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشهٔ امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی ، آتش جاویدی را



دیدمت ، وای چه دیداری وای

این چه دیدار دلآزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود



دیدمت ، وای چه دیداری وای

نه نگاهی ، نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی

نه فشار بدن و آغوشی



این چه عشقی است که در دل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم



باز لبهای عطش کردهٔ من

لب سوزان تو را می جوید

می تپد قلبم و با هر تپشی

قصهٔ عشق تو را می گوید



بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت ، چه باک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپردهٔ خاک



خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی ، ای مرد

شعر من شعلهٔ احساس من است

تو مرا شاعره کردی ،ای مرد



آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله و بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید



در دلم آرزویی بود که مُرد

لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من

دیدمت لیک ، دریغ از دیدن



سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

آه ، ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک



به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشهٔ امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی ، آتش جاویدی را

ابزار دور زدن فیلتر







برای خرید ب کانال تلگرام ماhttp://t.me/teraneti سر بزنید سپاس از لطفتون♥️