از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

یک شنبه 5 خرداد ماه 1392

به نام خدایی که خیلی خوبه واقعا خوبه ماییم که اونو نمیشناسیم


الان از اعتکاف اومدم خونه ولی یه بار علمی ای تو اعتکاف گیرم اومد که سالها باید بدویی تا بش برسی یه بار سنگین که عمل بهش فوق العاده سخته


اعتکاف خیلی خوب بود خیلی زیبا و عرفانی اگه اینو میخونین و تا الان اعتکاف نرفتین حتما یه بار برین ضرر نمیکنین من که یه دور دیگه داره توی ماه رمضونه میخوام برم 


دو روز اولم به بطالت گذشت ولی شب روز شوم یه نفر اومد که حافظ کل قران بود یه نفر بود که حرف حق رو میزد حرفی رو میزد که به دل مینشست حرفی که از دل براید بر دل نشیند

دلش با خدا بود واسه همین حرفاش همه رو میخکوب کرد قبلش ازینکه بیاد تو بلند گو گفتن یه اقایی میاد که حافظ کل قرانه و سخنران بزرگیه همه توجهشون جلب شد اومد و نشست و بچه های اعتکاف ازش سوال پرسیدن مثلا گفتن ایه ی 251 سوره بقره رو بخون یا فلان ایه رو بخون یا فلان رو بخون هر سوالی که بچه ها پرسیدن صحیح جواب داد مثلا میگفت فلان ایه سمت چپه بالای صفحه اس و ایه ی دومیه میخوند بعدش خودش گفت از من ایه نپرسید ترجمه بپرسید و تفسیر طرف اخوند هم نبود یه ادم معمولی بود 

یه بار حضرت علی میره رو منبر میگه من از اسرار اسمانها اگاهم تا وقتی که منو از دست ندادین سوالایی که میخوایدو بپرسید یه ادم نادان بلند شد گفت ای علی تو که همه چیزو میدونی بگو من چنتا مو تو سرمه دیشبم همین شد یه ادم عاقل تو جمعمون بود همه داشتن ایه میپرسیدن حالا دونستن اینکه این ایه رو درست میخونه یا نه تفاوتی نمیکنه

بعدش بچه ها ازش معنی ایه ها رو پرسیدن تفسیرشو پرسیدن و اونم با حوصله توضیح داد 

پرسیدن شما چطور حافظ کل قران شدین حرف عجیبی زد گفت رفتم سربازی همیشه بعد از ظهرا عادتمون بود با بچه ها میرفتیم گل کوچیک بازی میکردیم یه روز بعد از ظهر همه خواستن برن من گفتم نمیام و چیزی هم نگفتم که میخوام قران حفظ کنم و نشستم قران خوندن همون شب خیلی قران رو حفظ کردم و این شد استارت زندگیش

گفت لفظ مهم نیس دل مهمه دلت با خدا باشه که این معنی خیلی وسیعی میده این اون معنی رو نمیده که خیلی ها میگن دلت با خدا باشه نماز نخون اینو تموم کسایی که اومدن اونجا نفی کردن و نپذیرفتن دل با خدا بودن ینی شناخت خدا ینی تعمق توی قران ینی اینکه کارت خدایی باشه ینی اینکه چش چرونی نکنی موسیقی گوش ندی چه داخلی چه خارجی ینی اینکه نمازی که میخونی رو بفهمی چی داری میگی ینی سحر ها با خدا حرف زدن ینی قران...

گفت تا میتونید سحر ها بلند شید با خداتون حرف بزنین با دلتون باهاش حرف بزنین نه اینکه با زبون بگی

زبونی گفتن ینی کفر ولی وقتی دل با خدا باشه همه چیز تمومه

گفت هر کسی که میگه خدا خدا با خدا نیست هر کسی که اسم ائمه رو میاره دوستدار اهل بیت نیست میگفت امام زمانی که تو رو بخدا نرسونه امام زمان نیست شیطانه امام حسینی که تورو حسینی نکنه امام حسین نیست


حرفاش خیلی زیبا بود شنیدن که بود مانند دیدن دیگه هم توی شیراز نیست دارن تشریف میبرن قم تو عمرم سخنرانی زیاد گوش دادم ولی این با همشون فرق داشت تنها کسی بود که حرفاش درونم اثر کرد واقعا ادمی که ادعای بزرگی میکنه ادم نیست ادم باس فروتن باشه یه اینجور کسی رو هیچ کس نمیشناسه وقتی از دنیا برن همه میفهمن اینها ایت خدا هستن تا وقتی اینا رو زمین باشن خدا نمیتونه بنده هاشو عذاب کنه بزرگترین اعتکاف زندگیم بود خیلی زیبا بود فقط هم به خحاطر حضور همین اقا

میگفت ببینین زنا اومدن تو اعتکاف ولی صدای حرفاشون میاد ینی اینکه اینایی که اینجا هستن با دلشون حضور ندارن جسمشون اینجاس و دلشون یه جای دیگس دل مهمه با دل اینجا باش واقعا که ارزومه ببینمش

میگفت مومن که فوتبال نمیبینه مومن تفریحش خداست مومن همه چیزش خداست 

میگفت غم و اندوهتو فقط واسه خدات بگو شادی هاتم با خدا بگو میگفت تا میتونین با قران مانوس باشید تا بتونین بهترین ها نصیبتون باشه

حرفاش خیلی زیبات بود یادم رفته با چشماش تو چشم پسرا نیگا نمیکرد میگفت چشمی که گناه ببینه امام زمانو نمیبینه میگفت حرف های دل منظورم این نیس که با زبون خاصی باشه مهم اینه که با دلت باشه اشک بریز برا خدا سحر ها گریه کن سحر خیز باش روی سحر خیزی خیلی تاکید داشتن میگفت فک نکنین یه گناهی میکنین بعدش توبه میکنین و تموم میگفت اگه گناهی بکنی از روی عمد و عملتو چنبار تکرار کنی اون دنیا طعم عملتو میچشی و پس گردنیشو میخوری

میگفت حوزه علمیه که حوزه ی علمیه نیست حوزه اس علم یعنی روشنایی علمی به معنای روشناییه که ادمو از خطا بر حذر بداره نگذاره ادم گناه کنه علمی رو بهش میگن روشنایی که راه ادمو روشن کنه و مثه چراغ میمونه چراغ هم راه ادم رو روشن میکنه هم بقیه رو دنبال خودت میکشونه و از گمراهی باز میداره میگفت امام واسه خودتون نتراشید میگفت گوشی و کامپیوتر و اهنگ و اینا همش بساطیه واسه دور بودن شما از خدا میگفت میگفت موسیقی ناله ی شیطانه میگفت خنده های قه قه دار رو اولین بارشیطان زد اونم وقتی که با ابوبکر پیمان بست میگفت شما هیچ مومنی رو نمیبینین که خنده های بلند بکنه همه ی مومنان فقط تبسم میکنن میگفت دنیا محل مسافرته ینی کسی که از دنیا میره داره بر میگرده به خونش اینی که میگن طرف مرد اشتباس کسی نمیمیره فقط بر میگردن به خونشون

میگن طرف به دنیا اومد دنیا از کلمه ی ادنی میاد ینی پست تر ینی کسی از یه دنیای بالاتر به یه دنیای پست تر میاد پس دنیا پست تر از اون دنیاس میگفت مثلا دارین میرید مسافرت میرید مشهد زیارت یا میرین ترکیه یا فلان جا تا اونجا رو ببینین گفت کسی که میره مسافرت نمیره تو شهری که قصد مسافرت بهشو داره خونه بخره اونجا وسایل بخره تشکیلات واسه خودش درست کنه اونجا اصلا قصد موندن نداره که بخواد این همه واسه خودش چیز بخره و تملک کنه و ازین کارا اونجا محل گذره گفت دنیا محل گذره کسی نباید بزنه تو سر خودش که فلان چیز کگرون شد و اینجور شد و اونجور شد چون اصلا قصد موندن نیست پس هرچی کرم ولی نعمتمونه رو بپذیر سخت نگیر چون روزی باید رفت ...


شب خوش خدایی باش تا بهترین باشی


امام حسینی که تو رو به خدا نرسونه امام حسین نیست شیطانه...

پنج شنبه 29 فروردین ماه 1392


لـَـشم، لاشـــی نیستم... بــَـد دهنم، بــی ادب نیستم... وَحــشی ام، بی رحـــم نیستم... مـــغرورم، خـــودخواه نیستم... رُکــَــم، دروغـــــگو نیستم... ساکـــِــتم، لال نیستم... کله خــَــــرم، بیشـــــــعور نیستم... خلاصه خودمم (واقعی) ؛ تواَم خودت باش


                                             ░░▒▓██████▓▒░░




زاهدی گوید    جواب چهار کس مرا تکان داد :



اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود 
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ 
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ 
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن  
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


بقیه سخنان در ادامه ی مطلب...


ادامه مطلب ...