از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1402/06/05

سلام


امروز روز خوبی نبود ، معمولا باید سر همه چی با خودت کلنجار بری ، یا باید وانمود کنی همه چی خوبه تا کسی نیاد ازت سوال جواب کنه و بخواد پا بزاره تو حریمی ک هیچوقت توش نبوده 


آخر شبی موقع خواب کلی حسرت خوردم از رفتارهایی که اشتباه بوده با کسایی ک لایق اینگونه رفتارها نبودن ، از صمیم دل از کسایی ک در حقشون خواسته یا ناخواسته بدی کردم عذر میخوام واقعا شاید راهش رو بلد نباشم برای جبران اشتباهات گذشته ولی خب حداقل میتونم عذر بخوام و امیدوارم هرکسی ک اینو میخونه و شاید یه ذره از من بدی دیده همینجا عذر بخوام


من از اون دسته آدم هایی میشم وقتی سنی ازم گذشت مثلا چهل یا چهل و پنج ب گذشته ام ک نگاه میکنم سراسر حسرت و اندوهه و این فکر همیشه آزرده ام کرده

ولی خب ن کاری ازم ساخته است ن میتونم چیزی رو تغییر بدم و ن حتی شهامت اینکه بخوام جبران گذشته رو بکنم رو دارم 

خستم از همه چی شدم ی کیسه ی گوشت ک یه گوشه ولوعه


امیدوارم همه چی زودتر تموم بشه و من خلاص شم حالا ب هر طریقی 

واقعا ب این یکی امیددارم

الهی سرنوشت ب زنده بودنم رای نده و یه جا بالاخره این نوار ننگ روزگار بریده بشه 

ب امید اون روز ... شاید فردا باشه ... کسی نمیدونه ❤️

شب خوش 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد