از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1402/06/13

سلام

امشب شب بدی بود واقعا ، از حالت عادی ذهنی خارج شدم با یه فکر احمقانه 

رفتم ب انجامش برسونم منصرف شدم 

اومدم 2تا قرص خواب دو تا آسپرین با آبجو خوردم دست چپمم تیغ زدم اینهوا با کش و دستمال کاغذی بستمش دراز کشیدم 

باید ادب میشدم و کردم خودمو ادب 

فردای سختی در پیش دارم 

پر از سوالات احمقانه و غر زدن های  تموم نشدنی

فعلا


دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

مدارا می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

سعدی

مرگ من ...

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

در بهاری روشن از امواج نور 

در زمستانی غبار آلود و دور 

یا خزانی خالی از فریاد و شور 


مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر 

سایه ای ز امروز ها ، دیروزها


دیدگانم همچو دالانهای تار 

گونه هایم همچو مرمرهای سرد 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود 

من تهی خواهم شد از فریاد درد


می خزند آرام روی دفترم 

دستهایم فارغ از افسون شعر 

یاد می آرم که در دستان من 

روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک می خواند مرا هر دم به خویش 

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب 

گل به روی گور غمناکم نهند 


بعد من ناگه به یکسو می روند 

پرده های تیرهٔ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند 

روی کاغذها و دفترهای من 


در اتاق کوچکم پا می نهد 

بعد من ، با یاد من بیگانه ای 

در بر آیینه می ماند به جای 

تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای 


می رهم از خویش و می مانم ز خویش 

هر چه بر جا مانده ویران می شود 

روح من چون بادبان قایقی 

در افقها دور و پنهان میشود 


می شتابند از پی هم بی شکیب 

روزها و هفته ها و ماه ها 

چشم تو در انتظار نامه ای 

خیره می ماند به چشم راه ها 


لیک دیگر پیکر سرد مرا 

می فشارد خاکِ دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو 

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعد ها نام مرا باران و باد 

نرم می شویند از رخسار سنگ 

گور من گمنام می ماند به راه 

فارغ از افسانه های نام و ننگ 

1402/06/09

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ 

باورم ناید که عاقل گشته ام 

گوییا (او) مُرده در من کاینچنین 

خسته و خاموش و باطل گشته ام 


هر دم از آیینه می پرسم ملول 

چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟

لیک در آینه می بینم که ، وای 

سایه ای هم زآنچه بودم نیستم 


همچو آن رقاصهٔ هندو به ناز 

پای می کوبم ولی بر گور خویش 

وه که با صد حسرت این ویرانه را 

روشنی بخشیده ام از نور خویش 


ره نمی جویم به سوی شهر روز 

بی گمان در قعر گوری خفته ام 

گوهری دارم ولی آن را ز بیم 

در دل مردابها بنهفته ام 


می روم ... اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم 

کاین دل دیوانه را معبود کیست 


(او) چو در من مرد ، نا گه هر چه بود 

در نگاهم حالتی دیگر گرفت 

گوییا شب با دو دست سرد خویش 

روح بی تاب مرا در بر گرفت 


آه ... آری ... این منم ... اما چه سود 

(او) که در من بود ، دیگر نیست ، نیست 

می خروشم زیر لب دیوانه وار 

(او) که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟


«فروغ فرخزاد» 


واقعا خسته دلو پریشون خاطر ام 

ب هرچه چنگ میندازم یا افکارم رو بهش سوق میدم هیچی عایدم نمیشه جز پوچی و نیستی و فنا

و در رسیدن ب همین هم عاجز و درمانده ام

سخته زندگی ای داشته باشی ک توش ن خوشحال باشی ن بتونی بخوابی و نه انگیزه ای برای ادامه پیدا بکنی 

فقط میبینی باری ب دوش دیگرانی ک سعی دارن ب هر طریقی تورو فقط زنده نگه دارن تا بمونی و بیشتر زجر بکشی شاید خواسته ی اونا زجر کشیدن من نباشه ولی تنها چیزی ک عایدم میشه همین زجر و سختی و پوچی و تهی شدنه

شاید بگید جمع کن این بساط رو توی خودت تغییر شکل بده اهداف خوب رو دنبال کن با آدم های موفق بگرد ورزش کن و... علی هذا 

ولی واقعا هیچ کدومش از دست من ساخته نیست ، توان هیچ کاری ندارم در همه حالت خسته ام 

خوب بخوابم صبحش خسته ام 

شب نتونم بخوابم صبحش خسته ام


غذا زیاد بخورم خسته میشم نخورم خسته ام شاد بشم خستم نشم خستم 

انگار یکی باتری وجودمو برداشته و نیست چیزی ک باعث شارژ من بشه یا وسیله ای ک بتونه محرک من باشه

واقعا همین امشب میخواستم برم تموم کنم همه چیو ولی خستمه احتمالا طبق روال همیشه برم چنتا قرص خواب بخورم آف کنم خودمو

یه مهمونی دعوت شدم برا ۱۹ ام ولی یه سری دیگه هم دعوت شدم و هیچ خرجی نتونستم بکنم چون در مضیقه مالی بودم ، و این سری اصلا روم نمیشه بخوام برم گرچه دوست دارم پیششون باشم یا اینکه حداقل هوام عوض شه ولی هیچکس وظیفه نداره خرج منو بده ، خرج کسی ک هیچ سودی هم نداره برا هیچکس ن اهل بگو بخندم ن شوخم ن آدم باحالی ام ک کسی با بودنم حال کنه فقط جو مهمونیشونو بهم میریزم و این میشه یه بازی دو سر باخت و اصلا خوشایند و عقلانی و انسانی نیست ک بخاطر دل و هوا و هوس خودت بخوای تفریح کلی آدم ک هزینه کردن و وقت گذاشتن رو خراب کنی 

ازین رو تصمیم بر این است ک اقدامی صورت نپذیرد و بنده ز این جمع معاف از حضور شوم 

باشد ک ایام ب کام دوستان عزیزم باشد و همه چیز براشون خوب و خوش رقم بخوره 

و امیدوارم من رو بابت این کم و کاستی هایی ک شاید همش هم خودم مقصرشم ببخشن

امیدوارم روزی بیاد ک چنین لکه ی تاریکی در اجتماع انسانی دیگر وجود نداشته باشد و نبودن چنین لکه ای باعث ارتقای نسل بشر و جامعه بشه


قرصامم دارن تموم میشن و غصه دارم ک دیگه چطور بخوابم ، تنها راهی ک من میتونم یکم حال خودمو بهتر کنم خوابیدنه

چون چند ساعت افکار و ذهنم از این دنیا خارج میشه و فردایی ک بیاد نیمی از اون افکار خاموش شدن و باعث میشه حس بهتری داشته باشم 

از بس این چند مدت از همه عذر خواستم از وجود خودم شرمنده ام 

کاش میشد همه چی رو طور دیگه ای نوشت تا اینقدر باعث سر افکندگی خودم نشم و احساس حقارت و ناچیز بودن نکنم 

کاش حداقل موقع مرگم مثل یه انسان شجاع و قوی بمیرم ن یه ترسو و بزدل 

و هزاران کاش دیگر ک با گفتن یا تلفظ این آرزو ها چیزی اصلا عوض نخواهد شد ولی در ذهن و دلم میماند ک کاش چنین بود 

اما می‌گذرانیم مثل همیشه ک گذشته

ب امید روزی ک دیگر این تن و بخصوص این روح و روان مریض دیگر در دنیا نباشد تا حق و حقوق کسی رو پایمال کند یا باعث رنجش کسی شود 

آنروز را آرزوست...♥️

زمان ب کامتان شیرین باد 

شب تابستونیتون بخیر ✨



1402/06/05

سلام


امروز روز خوبی نبود ، معمولا باید سر همه چی با خودت کلنجار بری ، یا باید وانمود کنی همه چی خوبه تا کسی نیاد ازت سوال جواب کنه و بخواد پا بزاره تو حریمی ک هیچوقت توش نبوده 


آخر شبی موقع خواب کلی حسرت خوردم از رفتارهایی که اشتباه بوده با کسایی ک لایق اینگونه رفتارها نبودن ، از صمیم دل از کسایی ک در حقشون خواسته یا ناخواسته بدی کردم عذر میخوام واقعا شاید راهش رو بلد نباشم برای جبران اشتباهات گذشته ولی خب حداقل میتونم عذر بخوام و امیدوارم هرکسی ک اینو میخونه و شاید یه ذره از من بدی دیده همینجا عذر بخوام


من از اون دسته آدم هایی میشم وقتی سنی ازم گذشت مثلا چهل یا چهل و پنج ب گذشته ام ک نگاه میکنم سراسر حسرت و اندوهه و این فکر همیشه آزرده ام کرده

ولی خب ن کاری ازم ساخته است ن میتونم چیزی رو تغییر بدم و ن حتی شهامت اینکه بخوام جبران گذشته رو بکنم رو دارم 

خستم از همه چی شدم ی کیسه ی گوشت ک یه گوشه ولوعه


امیدوارم همه چی زودتر تموم بشه و من خلاص شم حالا ب هر طریقی 

واقعا ب این یکی امیددارم

الهی سرنوشت ب زنده بودنم رای نده و یه جا بالاخره این نوار ننگ روزگار بریده بشه 

ب امید اون روز ... شاید فردا باشه ... کسی نمیدونه ❤️

شب خوش