از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1402/12/10

سلام 

چطورین ، کم کم داریم میرسیم ب عید و سال جدید ک البته هیچ بویی از سال جدید و احساس خوبش رو در اطراف خودم و کسایی ک هستن بنده ندیدم .

انیوی (anyway) سال ۱۴۰۳ مبارک باشه ب همه مردم خوب ایران امیدوارم براتون سالی باشه ک بگین بالاخره این سیاهی ها تموم شد و مام بالاخره رنگ خوشی رو دیدیم :)


از اومدن من ب شمال حدودا ده یازده ماهی میشه ک میگذره و داشتم به مدتی ک گذشت فکر میکردم 

احساس کردم روندی ک داشتم سینوسی بوده یه مدت احساس خوب بودن کردم ینی اعصابم کم خرد میشد عصبی نمی‌شدم ولی دوباره همون احساسات قدیم بهم برگشته و حس میکنم داغونم 

نمیدونم شاید بخاطر خوردن قرصای اعصاب باشه یا شاید رفتار زشتی ک دوباره در من رشد کرده 

خیلی این چند وقت ب خودکشی فکر کردم دوس دارم هرطوری شده عملیش کنم دیگه واقعا خستم، همینطور ک همیشه خسته بودم 

فکر میکنم ب شغلی ک ندارم ب رابطه ی اجتماعیم ک ب کلی بن بسته و عملا هیچکس توی زندگیم نیست ن دوستی ن رفیقی ن عشقی و ن حتی خانواده ای 

ب شخصیتم نگاه میکنم میبینم پر از گودی های عمیق همراه با عقده و خشم و ترسه ب طوری ک این چنین چیز هایی ب سادگی و ب سرعت خوب شدنی نیست و راه و چاره ای هم براش ندارم 

حتی قیافمم اونی ک باید باشه نیست 

نمیدونم ب چی باید دل خوش کنم ک بخاطرش زندگی کنم 

واقع بینانه باشیم هیچی نیست ک من بهش ببالم و بگم مرد بالاخره تو این خصلت رو داری بمون زندگی کن درست میشه :) 

همه نباید ب رستگاری برسن بعضی ها هم باید فنا بشن تا مفاهیم بزرگ دیگر زندگی کذشامل یاس نا امیدی خودکشی غم غصه سقوط افول مرگ فنا و... باشه معنا پیدا کنه 

بالاخره باید یه چیزایی توی جامعه زنده بشه ک مردم ب خودشون بیان بگن اگر درست زندگی نکنیم ممکنه این مواردی ک گفتم سراغ ماهم بیاد 

انسان مفیدی نبودم هیچوقت هیچوقت هیچوقت ، همیشه ب نقص هایی ک داشتم سرپوش گذاشتم و بقیه رو مقصر کردم ، خیلی جاها می‌تونستم قوی تر باشم ولی گفتم ولش کن بیخیالش بعدا هم هست 

خیلی جاها کم گذاشتم و راهمو ادامه ندادم همیشه گفتم بقیه هستن جور منو میکشم

اما باید کلاف گره خورده ی زندگیمو ببرم ‌ب امید اینکه حداقل ب نیستی برسم نمیگم پشت این قضیه ی مرگ نمیدونم خدا هست یا نیست یا اینکه پوچه یارستکاری پشتشه اصنم برام بعدش مهم نیست فقط علاقه دارم دیگه زندگی نکنم دوس دارم از این تنی ک یه عمر باهاش بد تا کردم و این جسمی ک از بالا تا پایینش آثار مخرب آزار جسمیه و روحی ک هیچی ازش نیست خلاص شم

دوس دارم وقتی میام تو رخت خواب هیچی ذهنمو درگیر نکنه هیچی اعصابمو خراب نکنه 

خواسته ی زیادی نیست ک شب بخوابی و آرامش داشته باشی


کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می دانم

دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان


واقعا امیدوارم تا پایان همین امسال تموم بشه و نره برا سال بعد ک یه عمر از زندگیم گذشت و طعم آسایش هیچوقت همراهم نبود...


بدرود و شب خوش



1402/12/08

قانونى داریم که همیشه ثابت است:

"ما به محیطمان عادت میکنیم" اگر با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنید ، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است .

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.

اگر با آدم های مغرور و خودخواه که همیشه عادت به توهین و قضاوت دیگران دارند همنشین باشید بی ادب و وقیح می شوید . اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید ، به خودتان هم دروغ خواهید گفت

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است
تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند
و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی