از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

چهارشنبه 15 آذر 1391

سلام حالم زیاد تعریفی نیست با مامانم بحثم شد گشنم بود شام نخوردم بد ترین زجر همینه گشنه باشی شام نخوری وای وای وای ...

بعد از ظهری با رضا و علی (دوستام) رفتیم باشگاه و اینا که اونجام ضد حال خوردم  و مربیمون مارو واسه 6 دقه تاخیر گذاشت بیرون کلاس و نذاشت یه نیم ساعتی تمرین کنیم

بعدشم اومدم خونه جر و بحث ههههه زندگیه منو ببین واست بشه عبرت و بدون نباید ناسپاس باشی اما خوبه من کل مجموع راضی ام به رضای خدا هرچی خودش بخوادو عشقه الانم برم کم کمک بخوابم که دیگه وقت لالاست

زندگی رو هرجور نگاه کنی زیباست فقط باید با عینک زیبا بهش نگاه کنیم و خوب تامل و اندیشه کنیم که چه غلطی کنیم اینجارو گیر نکنیم

اما این گرسنگیه بدجور میره رو اعصابم اما بیخیخی صبح یه چیزی میخورم از قدیمم گفتن شبا نباید سنگین غذا بخوری مریض میشی اره همینطوره

الان ساعت 00:24 هست و من مهران 20 سالم داره میشه کم کم خخخخ

نظرات 2 + ارسال نظر
روستا زاده پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ق.ظ

20 سالگیت مبارک خرس گنده خخخ

خخخخخخخ قربونت مال دو سال پیشه البته

... یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:20 ق.ظ

آخی یادش بخیر...!★

اره 20 سال داشتما چه زود شد 24 :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد