از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

شنبه 18 آذر ماه 1391

سلام و وقت بخیر

خوبین ممنون

الان ساعت 4 بعداز ظهره

امروز صبح دایی منو به زور بیدار کرد ساعت 10 بعدشم رفت دیارش

جمعه ام اینجا بود رفتیم ولویی اما معمولا خیلی خوش نمیگذره اخه بیرون رفتن دوتا ادم غمگین که قشنگ نیست هست؟؟؟

خلاصه بعدشم ظهر بود دوستم یه سر اومد و بعدشم من ناهار درست کردم

خلاصه ابتدا پیاز رو تقریبا ریز خرد کرده و ماهیتابه رو میزاری رو گاز پیاز + روغن میریزی بعد کمی نمک و ادویه میریزی بعدشم گوشت چرخی رو تفت میدی و رب میزنی و اینا تا بپخه بعدم اگه قابل خوردن باشه میخوری غذا رو.

اخی الانم چت روممون خرابه معلوم نی چشه این چت روم ما هم انگار کاسه ی اخ و واخه هر دقه زهوارش در رفته...

الانم اومدم اینجا نمیدونم کی درسامو بخونم خو این درسم شده معضل اصلی جوونا حتی از ازدواجم سخت تره در بعضی مواقع و میادین خخخخ

بین دو راهی موندم یه راه ازدواج و سختیاش یه راهم مجردی و سختیاش اما بازم عقل میگه همون مجردی و سختیاش بهتره تا متاهلی و سختیاش یکم وضعم بهتر شه بعدا


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد