از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

یکشنبه 19 آذر ماه 1391

سلام چطورین یکشنبه شبتون خوش الان ساعت 4 صبحه تقریبا

من گناهی که نباید میکردمو کردم و پشیمونم اما طلب بخشش میکنم ولی روم نمیشه خداییش همیشه گناه میکنم و بعدش با کمال پررویی میام میگم خدایا منو ببخش خیلی رو میخواد

اخی شب گناه بود امشب و خدایی که منو دید و هیچ نگفت ... کاش زنده نبودم تا این ننگو به دوشم بکشم و شرمسار خدا و فرشته هاش باشم قطعا در گمراهی اشکار هستم ...

خدایا منو به نورت بخوان تا ذره ای از گرمای وجودیت را حس کنم تا بفهمم کسی چون تو لایق بهترین و برترین پرستش هاست تا درک کنم گناه چون منجلاب است و من چون سنگی سیاه در قعر این گل و لای


شب هجر است مرگ خویش خواهم از خدا امشب

اجل روزی چو سویم خواه اومد گو بیا امشب

چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا

بیا بنشین که خواهم جان سپرد امروز یا امشب

دل و جانی که بود اواره شد دوش از غم هجران

دگر یا رب غم هجران چه میخواهد ز ما امشب

نه سر شد خاک درگاهت نه پا فرسود در راهت

مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب


من از تموم هستی عذر میخوام که جامعه ی بشری رو با گناهم زیر سوال بردم چون شایسته ی لقب انسان نیستم من در حیوانیت خود قعرم و چه حیف که نام انسان را یدک میکشم...

یا رب نظر تو برنگردد

یا زهرا کمکم کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد