از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

شنبه 25 آذرماه 1391

سلام یه ساعت پیش اومدم یادداشت زدم

الانم اومدم یادداشت تازه و داغ امشبو بزنم

دنیا واقعا جالب و غیر قابل پیش بینیه

من بعد از یادداشت رفتم چت اونجا دو نفر اومدن یه نفر با اسم زینب 21 و یه نفر با اسم میس اسمارت البته سه نفر دیگه هم بودن

این دوتا مهمون بودن

اومدن تو روم همینطور که احوال پرسی کردن و اینا دیدم میس اسمارت از شیرازه به خودم گفتم فرصت خوبیه یکم از تنهایی در بیام رفتم خصوصیش بهش گفتم از کجای شیرازی گفت فلان جا گفتم چی میخونی گفت مدیریت هتلداری و اینا و خلاصه پرسیدم گفتم با دوستی موافقی گفت تا چه حد گفتم تلفنی گفت اوکی گفتم اوکی ینی چی گفت ینی باشه خلاصه ایدیشو گرفتم ادد کردم و اومد یاهو حرف زدیم عکسمو دید و اینا بهش گفتم کی تماس میگیری(شماره داده بودم) گفت من بیشتر دوس دارم تو چت با هم رابطه داشته باشیم منم گفتم چرا ج نداد گفتم هرجور شما راحتی من نمیتونم شمارو اجبار به دوستی به خودم بکنم و این بحثا و خلاصه معلوم بود راضی نیست و گفت برم بخوابم گفتم شب خوش و اونم خدا حافظی کرد رفت

وقتی دیدم تا الان به چند نفر شماره دادم و هیچکدومشون یه لگدم بهم نزدن اشک از چشام سرازیر شد حالم خراب شد دیدم واقعا لایق کوچکترین محبتی یا توجهی نیستم

از کار خدا متحیر موندم که به این زیبایی منو دک کرد یه جورایی بهم گفت بدو بچه تو مال این حرفا نیستی تو یه ذره هم ارزش نداری که کسی بخواد باهات باشه

حالا که اینجوره تو تنهاییم میشینم تا بپوسم واقعا میبینم من کسی نیستم که بتونم کس دیگه ای رو خوشحال کنم و باهاش رابطه ی خوبی داشته باشم میبینم ازین رابطه ها همیشه اخرش تلخی جداییش میمونه و بس

خدای بزرگ که الهی قربون بزرگیش و کرمش بشم هیچ وقت نزاشته من قاطی اینجور رابطه ها بشم

خدارو صد هزار مرتبه شکر که قیافم خوب نیست تا کسی جذب من شه چون از من پست تر خودمم

یه ضرب المثل هست که میگه تو شناگر ماهری هستی حیف که اب نمیبینی این مصداق منه اگه قیافه ای داشتم که دیگه هیچی فاسد و فاسق عالم خودم بودم

شکـــــــــــرت خدایا از کرم و بزرگــــــــــــــیت... 



آدمیــــــــــت

تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لبــــــــــاس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش وبینی / چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت,شغبست و جهل و ظلمت/حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمـــــــــی باش وگرنه مرغ باشد / که سخـــــــــــن بگوید به زبان آدمیت

ســــــعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد