از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

دوشنبه 27 آذر ماه 1391

باب دل را هست مفتاحی عظیم
اوست بسم الله الرحمن الرحیم

وای دوساعت مطلب نوشتم همش پرید جدا 1 ساعتی شد

الان دیگه حوصلم نمیشه درس بنویسم

فقط چنتا نکته:

1 -الان با دونفر دوستم که فقط اس میدیم و بس فلورا و مهرسا که واسه من حکم سرگرمی داره امیدوارم واسه اونام سرگرمی باشه

2 -با بابک پسر خالم بازم اختلاف بهم زدیم سر روم جدیدش اخه به من میگه فلان کارو بکن من انجام میدم بعدش میاد حرف خودشو و کاری که من کردمو میرینه توش و منو از مدیریت برمیداره البته مدیریت واسم مهم نیست فقط ناراحتم که پسرخاله ی ادم که توقع داری ازش واست سیاست بازی میکنه

ای خدا

چی بگم که دلم خونه  هر وقت با پسرخاله حرف میزنم حالمو میگیره یه دشمنیه عجیب بین ماست که همیشه پا برجا مونده قربونش برم همیشه همینطور بوده و هست

الان روم درست شد و بابکم روم زده و ازین بحثا

کلا الان اعصابم خرده و از خدا خجالت میکشم و دلم میخواد بمیرم اما خدا نمیخواد انگاری

منو گذاشته درس عبرت واسه بقیه

من جدیدا بی ادب شدم و حرفای بد بد میزنم اینم ماله اینه که اعصاب ندارم و مال اینه که خبیث شدم و فرم مایه از خودم ناراضیم از دنیا خسته و از خدا جونمم دلگیر

اینم نامه ی یه دختر دل پاکه به دوس پسرش که واسم جالب بود واسه شمام گذاشتم

اما الان خوشحال شدم خخخخ ساندویچ گیرم اومد و خوشحال شدم دل من همینطوره با چیزای کوچیکم دلم شاد میشه

یه نفر واسم تب کنه واسش میمیرم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد