از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

چهارشنبه 29 آذرماه 1391


تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی

که خود روح القدس گوید به بسم الله مجریها

سلام و وقت خوش

خوبین خوشین سلامتین؟ممنون منم خوبم الحمدلله امروزم مثه روزای دیگه گذشت و کم کم داریم با پاییز خداحافظی میکنیم و فصل زیبای زمستان لحظه به لحظه بهمون نزدیک تر میشه

شب یلداتون پیشاپیش مبارک باشه امیدوارم لحظه های شادی رو در طولانی ترین شب سال سپری کنین و خنده مهمون لبای قشنگتون باشه


دیروز که مامان بزرگم همراه با داییم اومدن و منم همراه مامانم باهاشون رفتیم بیمارستان ...

من رفتم کتاب های همین ترممو بخرم که گرفتم و 11 تا کتاب شد که سه تاشو هم داشتم و باید تا 18 ام همین ماه دی همشو بخونم و واسه امتحان اماده بشم پس راه سختی پیش رو دارم

بعدشم رفتیم و مامان بزرگم اینارو برداشتیم و اومدیم خونه شبشم رفتم باشگاه و مربی گفت مدارک بیارین دان 2 بگیرین و تمرین و ازین غلطا و اومدیم خونه

امروزم داییم اینا رفتن شهرستان و منم نت بودم ظهر تا حالا که نیم ساعت پیش رفیقام یه سر اومدن و رفتن

یه خبر تو اخبار شنیدم که یه خانوم 20 ساله بعد از ترکیدن لوله ی خونه واسه بستن کنتور میره تو حیاط که کنتور رو ببنده اما حیاط شکاف برمیداره و زمین دهن باز میکنه و اونو میبلعه و حس مرگ تو چنین وضعی خیلی سخته و وصف ناپذیر یه جوری بخوای حسش کنی فک کن داری راه میری و یه چاه یا شکاف باز میشه و 50 متر زیر پات خالی بشه و سر میخوری میری زیر زمین و توی اب غوطه ور میشی لحظاتی که مرگ رو جلوی چشات میبینی وقتی که تموم کارایی که کردی تو ذهنت نقش میبنده و میدونی دیگه هیچ فرصتی واسه جبران نمونده واست و باید بری

واقعا لحظه ی سختیه

اما اینجا لحظات خوبی سپری نمیکنم بعضی چیزارو نمیشه بیان کرد باید تو قبرستان سینه دفنش کنی و دم نزنی انگار نه انگار که چیزی شده و خودتو به بیخیالی بزنی الان همون لحظه هاس واسه من

یه اتفاق دیگه اینکه یه دختر اس داد دیشب گفت من سمر هستم شماره دادی و فلان و امان اولش فک کرد من دخترم اما بعدش دید پسرم دوست شد باهام اما امروز اس داد گفت من دوس دارم باهات دوس باشم اما اگه بابام بفهمه به معنای واقعی کلمه منو میکشه منم گفتم پس دوست نشو گفت یه خواهش شمارمو پاک کن تو گوشیت گفتم چشم و خداحافظی کرد و رفت


منم پا گیرش نشدم به فلورا هم گفتم دیگه نه اس بده نه زنگ بزن چون من لایقت نیستم و اونم تا الان خبری ازش نیست

حال و روز خوبی ندارم زیاد عصبی ام گوشه گیرم با کسی زیاد کار ندارم مامانمم میگه بیا واسه شب یلدا بریم شهرستان من میگم نمیام اما میدونم بالاجبار باید برم بـــــــاید برم

و اصلا خوشم نمیاد برم

اما چیکار کنم که توقع دارن فکرای خارجی میکنن واسه خودشون میگن رفته شیراز اصلیت خودشو فراموش کرده دیگه ما که اقوامشیم هم نمیشناسه

ایراد من اینه که همه رو تو حالت ایده ال میخوام دوس دارم همه خوب باشن اما نمیتونم بپذیرم کسی نقصی داره و نمیتونم عیبشو نادیده بگیرم

امیدوارم من درست بشم چون معمولا جامعه قابل تغییر نیست و اون ما هستیم که باید خودمونو تغییر بدیم

فک کنم دلیل تضادی که تو وجودم شکل گرفته متضاد بودن ارزش های دینی با فرهنگ جامعه اس و من سعی کردم بر اساس ارزش دینی زندگی کنم نه فرهنگ جامعه , درسته تو عمل موفق به پیاده کردن ارزش های دینی نبودم اما فکرم این بوده و تغییر عقاید ممکنه اما سخته


بازم یلداتون مبارک


البته ما ازین چیزای خوب خوب نداریم عکسشو گذاشتیم دلمون نگیره

خدایا شکرت ممنونم


ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی   از کدامین منزل و کو می‌رسی؟
می‌فزاید از تو جانها را طرب   تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟
تازه گردید از تو جان مبتلا   تو مگر کردی گذر از کربلا؟
می‌رسد از تو نوید لاتخف   می‌رسی گویا ز درگاه نجف
بارگاه مرقد سلطان دین   حیدر صفدر، امیرالموئمنین
حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او   عالم و آدم، فدای نام او
یارب امید بهائی را برآر   تا کند پیش سگانش، جان نثار



                                                                                                     رودکـــــــی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد