از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

پنج شنبه 30 آذر ماه 1391

باب گنج علم خود ذات قدیم
کرد بسم الله الرحمن الرحیم


سلـــام ساعتای کم و بیش مونده به شب یلدا و پایان فصل پاییز و شروع فصل تازه ای از زندگی...

منم مثه خیلیای دیگه که تنهان تنها میمونم تا وقتی که اجل من برسه و زودتر به حول و قوه ی الهی منو برداره و اینجایی که الان هستم نباشم

جایی در یاس و نا امیدی در ژرفای تنهایی گوشه گیر و ازرده دل و خسته ارام گرفتم

اما زندگی در جریانه درسته شیوه ی من غلطه اما خدا هست و این واسه ادامه دادن راه زجر و سختی و پیمودن این زندگی که یقینا سگ هم نداره کافیه

سپاس خدای عزوجل را که همچین کسایی مثه منو افرید تا درس عبرتی بشم واسه بقیه ی مردم دنیا

امروز به مهرسا هم گفتم که دیگه اس نده و زنگ نزنه اخه با این روحیه ی داغونی که من دارم هیشکی خوش بهش نمیگذره از بودن با من

پس به همه ی کسایی که بودم گفتن برن تا خودم باشم و خودم

کسی ازم ناراحتی به دل نگیره بهتره تا بخواد ناراحت بشه و بره اینم اخریش بود

الانم مامانم اومد و منو برد که بریم شهرستان

اصلا حالشو ندارم اما باید برم وای چی بگم

شب هجر است مرگ خویش خواهم از خدا امشب

اجل روزی چو سویم خواه امد گو بیا امشب

چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا

بیا بنشین که خواهم جان سپرد امروز یا امشب


یلداتون بازم مبارک



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد