از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

جمعه 15دی ماه 1391

بسم الله الرحمن الرحیم



داستان عشقم تنها ماجرای عاشقیه من بدبخت...



 سال 89 برج ابان
 به گوشیم اس داد و چنتا سوال ازم پرسید منم تموم جواباشو درست دادم ینی راست گفتم
 اونم کف بر شد که چرا من همه اشو راست گفتم بعدش گفت من اشنا هستم
 و ادرس اقوامیشو داد
منم گفتم اوکی
 بعد ازم خواهش کرد برم شهرستان دیدنش یادمه ماه رمضان بود رفتم اونجا
19 ام شب احیا بود
 البته ظهرش دیدمش یه دختر خیلی زیبا البته کمی لاغر چشای سبز و خلاصه خوب بود
 از سر من زیاد بود
 من و اون ظهر همراه بابام رفتیم بیرون واسه اینکه شارژ ایرانسل بگیریم تو کوچه قدم میزدیم که بابام جلوتر از من و اون رفت من سرم پایین بود و حرف نمیزدم دستمو گرفت و یه جورایی یواشکی نگام کرد گفت تو وقتی که اس ام اس میدی اینقد خجالتی نیستی چرا حرف نمیزنی گفتم کم رو ام
 خلاصه برگشتیم خونه و اون رفت
 شب شد ساعت 12 و اینا بود داشتیم اس میدادیم که گفتم بیا خونه میخوام ببینمت
 اومد منم رفتم درو باز کردم اومد داخل شب احیا بود و اون خونه ای که احیا برگزار شده بود نزدیک
 من بوسش کردم و بغلش کردم البته همش من مقصر بودم نه اون
 فرداشم رفتیم بیرون روز بعدش من اومدم شیراز زنگ زد گریه کرد که چرا رفتی
 روز قبلش هم که بیرون بودیم واسم گریه کرد
 یه احساس بهم دست داد اون موقع به خودم گفتم اینی که واسه من گریه میکنه چقد پاک و معصومه من باید واسش همه کاری کنم تا اون از من راضی باشه
 هر روز زنگ میزدم بهش اس میدادیم قربون صدقش میرفتم ماهی یه بارم میرفتم شهرستان دیدنش
 3 ماه با هم بودیم سر مشکلاتی که از جانب من بود و گناهایی که انجام میدادم اون گذاشت و رفت
 3 ماه بعد کار من شده بود زنگ زدن و اس دادن و التماس کردن واسه برگشتن اون
 اما فایده ای نداشت
 یه روز با رفیقم رضا بیروون بودیم دید من حالم خرابه پرسید چی شده گفتم اینطوره گفتم شمارشو بگیر یه زنگ بزن باهاش صحبت کن ببین چرا جوابمو نمیده

خلاصه رضا زنگ زد بهش
 یه 1 هفته گذشت رضا بم گفت فعلا ز نزن منم ز نزدم یه هفته گذشت رضا گفت برات برش گردوندم منم پریدم تو بغل رضا بوسش کردم هزارتا قربون صدقه رفتم واسش (البته نمیدونستم دریا واسه اینکه پیش من برگرده واسه رضا شرط گذاسته بود که باید بیای فسا ببینمت تا من برگردم پیش مهران)
 یه شارژ خریدم واسه دریا اونم جواب داد
 یه بار دریا با رضا که اون موقع داداش و خواهر بودن به اصطلاح با هم برنامه ریزی کردن که منو امتحان کنن من نمیدونستم امتحانه دریا گفت من یه تابلو سفارش دادم 200 هزار تومن باید برام اینقدر جور کنی تا ابرومو نبره وگرنه میره به بابام میگه و بابام منو میکشه منم نمیدونستم 200 هزار تومنو از کجا بیارم من تا حالا 200 هزارتومنو یه جا ندیده بودم رفتم به رضا که اون موقع محرم اسرارم بود گفتم اینطوره اونم گفت که باید براش جور کنی رضا گفت من پول ندارم اما میتونم واست جورش کنم
 خلاصه گذشت و گذشت
 این ماجرا هم خودشون گفتم میخواستیم امتحانت کنیم اما تو رد شدی

یه بار دیگه رضا یه سیمکارت واسه دریا خرید گفت با اون به من زتگ بزنه و منو امتحان کنه
 منم نه گذاشتم نه برداشتم به شماره ی جدیده که زنگ زده بود گفتم اگه میخوای با هم باشیم
 باید بیای باهام سکس کنی تا باهات باشم اونم قبول کرد  منم میخواستم اون بره واسه همین هرچی از دهنم در اومد بارش کردم بعدش گفت اون شماره من بودم
 بهم تهمت دوستی زدن (روششون این بود که منو بی لیاقت نشون بدن تا بتونن با هم باشن)
عید سال 90 شد رفتم دیدن دریا اومده بودن شیراز با رضا رفتم
 هی بهش میگفتم بیا با هم قدم بزنیم میگفت نمیام داداشم گفته به هم دست نزنین
 یاد اوریش داره اذیتم میکنه
 خلاصه
 با هم حرف زدیم اون روز با من خوب نبود و منم باهاش قهر کردم زنگ زد دریا گفت چرا اینجور رفتار میکنی من بخاطر تو اومدم شیراز و ازین بحثا
 این ماجرام تموم شد
 شد روز 13 اردیبهشت بعد از ظهر بود دریا زنگ زد گفت من عاشق رضا هستم نمیخوام تو زندگیم باشی منم کاردم میزدی خونم در نمیومد رضا هم زنگ زد همینو گفت خلاصه من با رضا دوام شد
 یه بار خواستیم همو بزنیم که دوستام نزاشتن اما دعوای لفظیه شدیدی کردیم
 من باهاش قهر بودم هم رضا هم دریا
 ماه ها گریه میکردم افسرده شده بودم
 و الانم که نا امیدم واسه همونه
 از اون موقع به بعد 4 بار قرص خوردم تا بمیرم اما هیچکدومش مثه ادم ولم نخوردم تا تموم کنم
 همشون حالمو بد میکردن فقط اخریشم مال همین 4 ماه پیش بود 40 تا خوردم تیغ زدم دستمو
 خوابیدم اما یه اس دادم به رضا توش اسم دریا رو اوردم رضا فهمید دارم خودمو کشتم

 اومد خونمون درو شکست نزاشت من بخوابم من یه دوش گرفتم با هم سوار موتور شدیم رفتیم بیروون تو راه من پشت موتور بودم تصادف کردیم ساق پای من شکست 10 روز بستری بودم بعدشم مرخص شدم اینم عکس پامه بعد از عمل ولی رنگیه

 و از اون موقع خونه نشینم
 همین

شاید بگن خودکشی واسه چی؟

چون از زندگیم راضی نبودم چون اونو میخواستم البته جریان خودکشیه اخرم از اینجا شروع شد که زنگ زد دریا حالمو پرسید منم جواب دادم اما خشک و سرد بعدش یه عکس تو گوشیه رضا بود که خیلی شبیه دریا بود من اون عکسو دیدم حالم بد شد تموم خاطرات خوبم زنده شد و دیگه نفهمیدم چی شد

البته امروز صبح زنگ زدم به خط قدیمیش دیدم روشنه یه نفر برداشت(مامانش) دیدم حرف نمیزنه
 5 دقه بعد ز زد گفت چیه چرا زنگ میزنی گفتم میخواستم احوالتو بپرسم گفت من داغونم مگه واسه تو فرق میکنه گفتم چرا داغونی گفت به خودم ربط داره گفتم چه رشته ای رفتی گفت به خودم ربط داره

بعدشم خطشو خاموش کرد

 با رضا که دوست جون جونی هستیم الان هم باشگاهی هستیم

البته رابطه ی رضا با دریا تموم شد اونم رفت خواستگاری و نخواستن با هم باشن


اینم همون عکسس که گفتم شبیه دریاس


شکر خدا انشاالله همه موفق و موید باشن مخصوصا اون که هنوزم باهام بد اخلاقه

والسلام


نظرات 1 + ارسال نظر
هستی خانم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:20 ب.ظ

سلام دوست نداشتم بخونم. ولی نمیدونم چی شد که خوندم....نمیخوام دلسوزی کنم.چون اصلا نمیدونم راسته یا دروغ؟
ولی من اگه جای تو بودم به جای اینکه رضا رو محرم اسرارم میکردم.از یه خواهری کسی کمک میخواستم نه از دوستم.. البته دوست خوبه ولی نه اینجور موقع ها..به نظرم دختره از فامیلاتون باشه..هنوزم دیر نشده ....برو سراغ یکی از دخترای اطرافت که میدونی باهات راحته و میتونی بهش اعتماد کنی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد