از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

چهارشنبه 18 بهمن ماه 1391

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام و وقت خوش

پریشب با مامانم دعوام شد شدید الانم قهریم دست هم روش بلند کردم و هرچی تونستم بگم و گفتم

احتمالا اخراجم میکنن

البته که کارم درست نبود اما خیلی اذیتم میکنه نمیتونم تحمل کنم همش میگه تو توی کارات مختار هستی بعدش شرایطو یه جوری میکنه که کاری که خودش میخوادو انجام بدیم و این منو عصبی کرد

احتمالا از خونه میرم اگه بشه منتظرم ببینم چی میشه ولی احتمالا میرم جدا زندگی میکنم تا راحت شم بابا روحیم داغون شد چیزه نمونده تا نابودیم خو اینم شد زندگی...

صبحشم رفتیم شهرستان اعصاب خورد و عصبی بعدشم خونه مامان بزرگ و اینا ولی حس حقارتو حس میکردم هنوز چیزی نشده بود ولی انگار همه میخواستن ادمو تحقیر کنن یه بغضی داشتم که نگو

میدونم که جدایی زندگیه خیلی سختی برام ارمغان میاره اما شاید سختی اسانی بوجود بیاره

حالم کلا خوش نی تا ادم میاد یکم روحیشو ترمیم کنه میانمیرینن توش

مثه یه دیواره یه ذرشو میسازی یه نفر میاد با لگد اونو میریزه پایین و خرابش میکنه

حوصله ی هیچیو ندارم اعصابم داغونه کلا حوصله ی هیچی و هیچ کسی و ندارم

فعلا شب خوش


دوش با من گفت پنهان کار دانی تیز هوش

وز شما پنهان نشاید کرد سری می فروش

گفت اسان گیر برخود کارها کز روی طبع

سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش

حافظ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد