از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

جمعه 27 بهمن ماه 1391

بسم الله الرحمن الرحیم



سلام وقت بخیر خیلی خسته ام صبح بیدار شدم نخوابیدم تا الان صبح ساعت 9 بود بیدار شدم دارم خوابمو درست میکنم تا شبا بیدار نمونم

امروز رضا اینجا بود که فک کنم اخرشم قهر کرد چون گفت بریم بیرون و من نیومدم

با یکی از دوستای باشگاهیمون که 2 سال پیش باشگاه میومد رفتیم بیرون و گیتار زد و بعدشم یه دوری زدیم و اومدیم

بعد از ظهر تو خیابون قدم میزدم دلم گرفت مردم رو دیدم و پیش خودم گفتم 20 سال از سنم گذشته و به معنای واقع کلمه کسیو ندارم باهاش درد و دل کنم کسیو ندارم که فقط مال خودم باشه و منم مال اون خیلی زجر اوره تنها بزندگی کردن ادامه بدی کلا ناراحت شدم و گذشت ... مثل همیشه

اخی خیلی وقتا خیلی وقتا خیلی وقتا باید با خنده گریست مثــــل زندگیه من

شکر خدا شب بر شما خوش




ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب

وز خجلت دندانت گهر غرق در آب

چشم و دل من به یاد دندان و لبت

این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد