از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

دوشنبه 26 فروردین ماه 1392

بسم الله الرحمن الرحیم


یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ

یا او سر ما به دار سازد آونگ

القصه درین زمانهٔ پرنیرنگ

یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ


سلام وقتتون خوش خوبین خوشین سلامتین منم بد نیستم امروز روز شلوغ و پر ماجرایی بود واسم دیشب که ساعت 11 رفتم با ماشین بیرون و ساعت 2 اومدم خونه حالمم خیلی گرفته بود

ساعت سه خوابیدم و صبح با صدای زنگ انواع و اقسام بچه ها بیدار شدم

رضا و حمید و دوتا علی زنگ زدن و بیدار شدم و تک تک اومدن خونمون

رضا و همه جمع شدن اینجا دیدم یه شماره زنگ زد برداشتم گفتم الو سلام دیدم دریاس... متعجب شدم که چی شده عشق قدیمیم بهم زنگ زده و با روی خوش باهام سلام و احوال پرسی میکنه خیلی خوشحال شدم که زنگ زده و باهام حرف میزنه و از دستم ناراحت نیست و ازین بحثا پرسیدم چه رشته ای میری گفت دارم حسابداری میخونم رشته ی فنی و حرفه ای و گفت دارم ازدواج میکنم زنگ زدم دعوتت کنم و ازین حرفا البته خودم دقیق میدونم که دروغی بیش نیست

میدونم که این تماسی هم که گرفت از طرف رضا بوده و رضا بهش گفته که به من زنگ بزنه ولی نمیدونم چه هدفی دارن ولی اینو میدونم که رضا نسبت به من کمی حسوده البته اینجوری فک میکنم

بعدش حالم خیلی گرفته شد با همون رضا و علی رفتیم شاهچراغ و زیارت کردیم و رفتیم پارک و اینا یه جایی نشستیم یه اهنگ بدون متن گذاشته بود که خیلی غمگین بود اونجا دوس داشتم زمین دهن باز کنه برم داخلش واقعا دوس داشتم خیلی حسش بود که برم داخلش اما نشد


رضا یه 20 تومنی خرج من کرد و این چن روزه خیلی مهربون شده که من کاملا به دلیل مهربونیش واقفم ولی دلیلشو نمیگم چون گناه کسیو نمیشورم از قدیم گفتن سلام گرگ بی طمع نیس...


امروز همش حس گریه داشتم ولی دریغ از یه قطره گریه شانس نداریم وقتی بغض میکنیم بغضمون بترکه راحت شیم همش باید با یه غده تو گلوت بگردی و لبخند بزنی و تظاهر کنی غمی نداری ...چقدر سخته

نمیدونم چیکا کنم میترسم برم جلو و مهربونی نشون بدم بیافتم تو تله ی رضا و دریا از یه طرفم وقتی میبینم عشقم بعد از دو سال بم زنگیده نمیتونم کاری کنم ازم ناراحت شه واقعا نمیدونم...


خلاصه اینجوره الانم واقعا ناراحتم دل گیرم ازین دنیا ازین مردم ازین عشقای پوچ

خسته ام خسته 

وقتتون خوش



ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

در شرط ما نبود که با من تو این کنی


دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا

آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی


پنداشتم همی که دل از دوستی دهی

بر تو گمان که برد که تو دشمن منی


دل دادن تو از پی آن بود تا مرا

اندر فریبی و دلم از جای برکنی


کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود

زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی


بستی به مهر با دل من چند بار عهد

از تو نمی‌سزد که کنون عهد بشکنی


با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود

زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی


خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود

ما مرغکان گرسنه‌ایم و تو خرمنی


                                                                                                   فرخی سیستانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد