از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

دوشنبه 26 فروردین ماه 1392

بسم الله الرحمن الرحیم



امروز ظهر ساعت 1 و نیم بیدار شدم یه زنگ زدم به گوشیه دریا دیدم خاموشه یه 1 ساعتی بعدش رضا زنگ زد و گفت دیشب بهش زنگ زده و باهاش بحث کرده و دریا هم بهش ابراز علاقه کرده و ازین حرفا ...

دیشب تو حال خواب و بیداری فک میکردم گوشی موبایل دستمه و باهاش حرف میزدم هه پاک زده به سرم داغون شدم مهم نیس میگذره و بالاخره شاید یه روز بیاد که منم مفید واقع بشم البته تلاش هم میخواد که فعلا توانشو ندارم

من همیشه گفتم که خواستم بلند شم ولی نزاشتن اینم یکی ازون موقعاس

الانم خیلی کسل و خسته ام و میرم میچتم ببینم چی میشه


من رو دیواری یادگاری مینویسم که ستونش یه نفر دیگس نه من , من همیشه طرد شدم ولی میدونم این روزا میگذره ان مع العسر یسرا قطعا با سختی اسانی است


وقت خوش



آن وقت که بحر کل شود ذات مرا

روشن گردد جمال ذرات مرا

زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق

یک وقت شود جمله اوقات مرا


مولوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد