از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

دوشنبه 9 اردیبهشت ماه 1392

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام و وقت خوش خوبین خوشین سلامتین ممنون منم بد نیستم خیلی حال و حوصله ی زندگیو ندارم بخدا باورش واسه خودمم سخته حوصله ی خوابیدنم ندارم اصن یه جوری شدم مثه مرده ی متحرک که میگن همون جوری برنامه ی هر روزم شده ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدن بعدش نشستن پای نت و کامپیوتر تا بعد از ظهر بعد از ظهرم اگه کسی باشه میرم بیرون اگه هم نباشه خودمو سرگرم میکنم تا شب که برم بخوابم


چند مدت پیش شهرستان بودیم و خیلی از طرز بر خورد مامان بزرگم و با بابابزرگم خوشم اومد مثه بچه ها میمونن پاک و ناز یه جورایی با هم حرف میزدن یه چیزایی میگفتن که خیلی معمولی و پیش پا افتاده بودن خیلی ساده و معمولی ...



این روزا واقعا کم اوردم واقعا به تمام معنا شبا تا صبح حالم بده با خدا حرف میزنم دیشب خیلی حس خود کشی داشتم یه هو زد به سرم که یه کارایی کنم ولی منصرف شدم ایقده خاک تو سر شدم که عرضه ی همین کارم ندارم اووووف چی بگم که دلم خونه خونه نه ها خون خون خون 


کمتر از 20 روز به امتحانام مونده ولی هیچی به هیچی نخوندم اصن کتابامم باز نکردم با بابام که یه ماهه قهرم با مامانم اینام حرف نمیزنم با هیچکدومشون از دست دوستامم اعصاب خردم حوصله ی هیچکدومشونو ندارم وقتی اونام میبینم اعصابم خرد میشه از کاراشون اون روز به رضا میگم داری میری این دو تا اشغالم بزا دم در همچی پوز کج میکنه اعصابم ریخت بهم باشگاهم فعلانی تعطیله وگرنه بهترین حلال این کج خلقی ها باشگاس البته تو ورزشم هیچی نمیشم ورزش بدن سالم میخواد بدن من شده مثه بدن این کراکی ها هر جاش دس بزنی یه جاییش میتکه و در میره اینم نشد بدن و تن ...


فعلا روز خوش امیدوارم یه فرجی تو زندگیه همه مردم باز شه یه گوشه ای از زندگیه مام تغییر کنه تا شاید عاقل تر شیم و پیر عقلانه تر فکر کنیم و ازین حال کسالت بار در بیایم...

وقت خوش



نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی

چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی


نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد

چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی


نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد

پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی


بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی

اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی


شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور

به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی


کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من

سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی


تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک

به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی


شهریار


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد