بسم الله الرحمن الرحیم
سلام وقت خوش نظر میدین که اصلا خوشم نیومده و باحال نبود و افتضاحه خودمم میدونم نوشته هام زیبا نیس ولی من خواستم متفاوت باشم من میتونستم مثه بقیه وبلاگا توش یه شعر تو موندی و من مردم و عشق بی تو هرگز و ازین چیزا بزارم ولی دیدم ازین چیزا زیاده همه جا هست ولی کسی نمیاد حرفشو از خودش بزنه گفتم بیام یه کار جدید بکنم نمیدونم شایدم خوب باشه ولی نخواستم تکرار مکررات کنم و مقلد باشم
دیروز امتحان داشتیم همشو تقلب کردیم استاده اومد جوابشو سوالارو بعد امتحان گفت دیدم همشو غلط زدیم همگی اصن یه وضی بود دخترا اعصابشون خرد بود باید میخندیدی فقط ههههه خیلی باحالن سر 25 صدم نمره داشتن جیلیز ویلیز میکردن من که عین خیالم نبود مهم نی البته کار اونا صحیح تره
بعدش دلم گرفته بود تو راه میومدم یه بیتی شعر گفتیم همیجوری ولی اصن به شعر نمیبره خخخخ:
ای کاشف عقل و درک و ادراک و هنر / من مست تو ام بیا به دستم بده فرّ
در شهر انچه هست درد است و حشر / یاری بنما تا که مرا هست خطر
***
مردی بودی اگر تو در عهد هنر / کاری ز سر علم بکن بهر سفر
اباد نما وز سر مهر شهرت را / زان موقع تویی اهل خرد اهل هنر
در هوایی که ابر بغض میکند ولی ملک جم جمشید را لایق کوچکترین مهر الهی نمیابد در جایی که مردم همچو کلاغانی شده اند که به سیاهی یکدیگر حسد میورزند و در پی نابودی هم بر می ایند مردمی دل مرده و افسرده که لایق حرف و گپ و گفت نیستند آه که چه روزگار سردی شده است هوا بس نا جوانمردانه سرد است...
امروز و دیروزم خراب کاری کردم و اصن خوش نیستم راضی ایم به مرگ به مولا وقت خوش...
رفته از تو قبرسون گل ورداشته اومده مخ بزنه لامصب مردم هم اقتصادی هستن هم احساسی
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار میکفیدند
شد قیس به جلوهگاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
میبود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی
میداد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند
ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس
مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیی درست میکرد
میراند خری به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز
تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد
با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
میکشت ز درد خویشتن را
میجست دوای جان و تن را
میکند بدان امید جانی
میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند
از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان
پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی
بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی
باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت
چون آمد خار در گذر داشت
میرفت چنانکه آب در چاه
میآمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار میرفت
بر مرکب راهوار میرفت
باد از پس داشت چاه در پیش
کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز
هرگز به وطن نیامدی باز
-----------------------------
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بیتخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعههای وسواس
دارنده پاس دیر بیپاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بیخود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانهاش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیدهای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
میشد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل
میدوخت دریده دامن دل
میرفت نوان چو مردم مست
میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحهای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گلهها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش میبرد
مجنون چو چراغ پیش میمرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند میدوخت
مجنون ز برون سپند میسوخت
لیلی چو گل شکفته میرست
مجنون به گلاب دیده میشست
لیلی سر زلف شانه میکرد
مجنون در اشک دانه میکرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست