از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

سه شنبه 2 مهر ماه 1392

سلام خسته نباشین

دیشب تا صب نخوابیدم ینی خوابیدم ساعت سه بود خوابیدم صب با صدای تلفن بیدار شدم رضا بود قرار بود بریم بیمه

گفت کجایی اومدی گفتم الان ساعت شیشه گفتم بزار وقتی خواستم بیام خبرت میکنم


خوابیدم ساعت 7 رضا زنگید گفت اومدی خلاصه ساعت 8 رسیدیم بهش سوارش کردیم و رفتیم بیمه به رضا چک پولشو دادن به منم گفتن میریزیم به حسابت هنوز نمیدونم ریختن به حساب یا نه ...

بعدش رفتیم دانشگاه پیام نور شیراز خیلی خوشکل و بزرگ بود همش هم توش دخترای تیکه بودن ازونا که خیلی خوشکلن خخخخ

مامانم گف میتونی بیای اینجا و ازین حرفا تو دلم خوشم نیومد از محیطش

جایی که مردم بخوان با کلاس بازی در بیارن نمیتونم زندگی کنم از ادمای شیک و با کلاس بدم میاد ادمای خاکی و زمین خورده رو دوس دارم


برگشتیم خونه رسیدیم اینجا ناهار خوردیم و خوابیدم

بعد از ظهر با یه دخی دوس بودم بم گفت مهر ماه میایم شیراز ولی اس داد که نمیایم من فهمیدم این اصن شیرازی نبوده این دو هفته رفاقتمون همش بم خندیده و نمیدونم صد تا فکر غلطه دیگه اومد تو ذهنم بش اس دادم برو خوش باشی خدانگهدار


شب خوش همگی

نظرات 1 + ارسال نظر
omid پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.omidit.blogsky.com

سلام وبلاگ شمارو مفصل نگاه کردم بعدش شمارو لینک کردم اگه میشه منو ه لینک کنید ممنون♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد