از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

بسم الله الرحمن الرحیم


ظهر ساعت 1 از خواب بیدار شدم رفتم تو اشپز خونه یه چرخ زدم دیدم خبری از ناهار نیس مامان اینام بیرون بودن دو تا سوسیس گذاشتم بیرون اومدم پا نت رضا زنگ زد برداشتم گفت بیا بریم بیرون چون حال بیرونو نداشتم بهش گفتم تو بیا خونه

اومد خونمون ناهار درست کردیم بازی کردیم و حمیدم اومد با هم ناهار خوردیم

بعد از ظهر بعد از نماز اماده شدیم رفتیم بیرون و پیاده روی کردیم و رفتیم پارک لونا یا بهتره بگم لونا پارک


رضا بلیط گرفت سوار تونل وحشت شدیم ترسیده بودیم خخخ خیلی خنده دار بود سه تا ادم گنده ترسیده بودیم

مسافت تونل رو باید پیاده میرفتی

رفتیم داخل و یه ادم پرید جلومون و بعدشم پیاده دنبالمون اومد خخخ بعدشم اومدیم بیرون خواستمی قلیون بکشیم که خیلی شلوغ بود منصرف شدیم

رفتیم یه چرخی تو پارک زدیم و رفتیم پایین و بازم پیاده رفتیم و تاکسی گرفتیم تا جایی و حمید رفت و باز پیاده رفتیم و حسابی با رضا حرف زدیم


در مورد شیوه ی زن داری و کارایی که اگ بکنی بهتره و نحوه ی بچه داری و ازین چیزا حرف زدیم و بعدشم اومدم ونه و رضا هم رفت


روز بدی نبود خوب هم نبود



دوتا چیزو خیلی قبول دارم تو همه جای زندگی یکی اینکه متعادل باشی به قول معروف نه تند برو نه کند برو یکی هم اینکه اگ حق خوردی حقتو میخورن همین


شب خوش

نظرات 3 + ارسال نظر
صادق شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ق.ظ http://hamhes.com/

دوست داشتی بیا ...

انتظار یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام خوبى ؟

نیاز چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:26 ب.ظ

سلامممممممممممممم
خوبى کچل ؟
چرا به ایمیل اولت سر نمیزنى ها ها ها
من ک همیشه بودم تو نیستى

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد