از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1396/08/05

سلام

نمیدونم چطور فکرامو بریزم رو دایره

گیجم، سردرگم و خسته 

خیلی خسته فک میکنم... 

همیشه توی زندگیم سعی کردم خواسته ی دیگران رو مهم بشمارم و خواسته ی خودمو بکشم حس کردم خواسته ی دیگران حقشونه حس کردم من از زندگی خیلی چیزا دیدم و اونا سهمشون کمتر از منه و نوبت اوناس ک ازین خوشی و شادی بهرمند بشن بخاطر همین کشیدم کنار از خیلی چیزا و گفتم بفرما اول شما 


شاید اشتباه باشه شایدم درست ولی هرچی ک باشه میگذره ده سال دیگه بزودی میگذره مث همین 24 سالی ک گذشت و همش دقیقا عین یک پلک زدن چشم بود،  بقیه ی عمر هم خواهد گذشت و تفکری باقی میمونه ک بهش میگن خاطرات،  حسابی امیدوارم روزی ک سنم بالا رفت ب گذشته ک نگاه کردم چشمام اشکبار نشن و اگرم بخان اشکبار شن اشک غرور و افتخار باشه بخاطر کارهایی ک کردم نه اشک سرافکندگی


داشتم فکر میکردم عصری گفتم شاید واقعا من خاص باشم شاید واقعا عاره و بقیه نه، یکم بیشتر عمیق شدم دیدم مثکه من نه و بقیه عاره 

حس کردم اولش ک خیلی خوبتر از بقیه درک میکنم و دنیای ذهنیم متفاوته و من خیلی خفنم ولی فک کردم دیدم خیلی از آدما خیلی خیلی از آدما بهتر از منن و مث من هر چیز کوچکی رو توی طبل نمیکوبن

یه دسته بندی شخصیتی ساختم همون موقع فکر ک آگه شخصیت پنج دسته داشت من کدوم بودم 

عالی -> خوب -> متوسط -> ضعیف -> بد

این پنج دسته بودن و من خودمو تو ضعیف جا دادم و حقیقتا حس میکنم جایگاهم همینه 

تفکرات مهم هستن ولی ازون مهمتر نمود عملی تفکر هست ینی خروجی ذهن 

مث یه کارخانه مواد اولیه خیلی مهمه تو کیفیت نهایی اما درجه ی آخر کالایی ک تولید میشه مهمه و از روی اون کالا به کیفیت کارخانه پی میبرن

انسانم همینه تفکراتش مهمه ولی خروجی عملی ک فکر بهش میده مهمتره 


اما ناراحت بودم و شدم ازینکه حس کردم میتونست وضعم بهتر از اینی ک هست باشه ،  توقع زیادی نبود داشتن حقوق اساسی و رفع نیاز های اولیه


این هم سرنوشت من بود ک ایرانی باشم و در این نقطه از جهان زندگی کنم منظورم اینه ک میشد خیلی جاهای دیگه هم متولد شد میشد زندگی ای گیرت بیاد ک بهتر باشه اصلا هیچوقت درکش نکردم چطوری یهو چشم باز میکنی میبینی توی یه خونه با یه خانواده جدید هستی و هیچیشو درک نمیکنی ک چی شد ک اینجایی چطوری اینجایی روحت چطور ب اینجا رسیده چرا جای دیگه ای نیستی کلی بهش فک کردم ولی نتیجه نداده بهم

وضع روحیم خیلی خرابه ولی یه نکته ی مثبت هست حداقل اینجا هست ک حرفامو بنویسم درسته کسی رو ندارم ولی اینجا رو دارم 

وقت بخیر


راستی خیلی دیگه نمونده به عید :)) الکی الکی یک سال دیگر نیز در شرف گذشتن است... 

نظرات 1 + ارسال نظر
موقت جمعه 5 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 11:24 ب.ظ http://kafgorgi.blogsky.com/

سلام
منم همیشه واسه شادی ها کشیدم کنار و کارای و حال های سخت رو انتخاب کردم

کاش میشد سهم ما هم خوبی و خوشی شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد